110
غزل شمارهٔ ۲۳۹
جان در مقام عشق به جانان نمی رسد
دل در بلای درد به درمان نمی رسد
درمان دل وصال و جمال است و این دو چیز
دشوار می نماید و آسان نمی رسد
ذوقی که هست جمله در آن حضرت است نقد
وز صد یکی به عالم عرفان نمی رسد
وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار
جزوی به کل گنبد گردان نمی رسد
وز صد هزار چیز که بر چرخ می رود
صد یک به سوی جوهر انسان نمی رسد
وز هرچه یافت جوهر انسان ز شوق و ذوق
بویی به جنس جملهٔ حیوان نمی رسد
مقصود آنکه از می ساقی حضرتش
یک قطره درد درد به دو جهان نمی رسد
چندین حجاب در ره تو خود عجب مدار
گر جان تو به حضرت جانان نمی رسد
جانان چو گنج زیر طلسم جهان نهاد
گنجی که هیچ کس به سر آن نمی رسد
زان می که می دهند از آن حسن قسم تو
جز درد واپس آمد ایشان نمی رسد
تو قانعی به لذت جسمی چو گاو و خر
چون دست تو به معرفت جان نمی رسد
تا کی چو کرم پیله تنی گرد خویشتن
بر خود متن که خود به تو چندان نمی رسد
خود را قدم قدم به مقام بر پران
چندان پران که رخصت امکان نمی رسد
زیرا که مرد راه نگیرد به هیچ روی
یکدم قرار تا که به پیشان نمی رسد
چندین هزار حاجب و دربان که در رهند
شاید اگر کسی بر سلطان نمی رسد
در راه او رسید قدم های سالکان
وین راه بی کرانه به پایان نمی رسد
پایان ندید کس ز بیابان عشق از آنک
هرگز دلی به پای بیابان نمی رسد
چندان به بوی وصل که در خود سفر کند
عطار را به جز غم هجران نمی رسد