شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
الحکایه و التمثیل
عطار
عطار( بخش نهم )
142

الحکایه و التمثیل

بمسجد در بخفت آن عالم راه
ستاد اندر نماز آن جاهل آنگاه
یکی ابلیس را دید ایستاده
بدو گفتا چه کارست اوفتاده
لعین گفتا همی خواهم هم اکنون
که جاهل را برم از راه بیرون
ولیکن زان ندارم طاقت و تاب
که می ترسم از آن دانای درخواب
گر آن دانا نبودی پای بستم
چو مومی بود آن نادان بدستم
فغان زین صوفی در حلم مانده
ولی در حلم خود بی علم مانده
درین دریای مغرق غوطه باید
نه دام و زرق و دلق و فوطه باید
چوخس بر روی دریا در طوافی
چو غواصی ندانی چند لافی
سخن تا چند رانی در نهایت
که ماندی بر سر راه بدایت
چرا چندین بگرد کام گردی
که اهل درد را بد نام گردی
اگر در راه دین گردیت بودی
ز نامردی خود دردیت بودی
هر آنکس را که درد کار بگرفت
همه جان و دلش دلدار بگرفت
اگر هرگز بگیرد درد دینت
شود علم الیقین عین الیقینت
بدرد آید درین ره هر که مردست
که کاوین عروس خلد در دست
سخن کان از سر دردی درآید
کسی کان بشنود مردی برآید
سخن کز علم گویی راست آنست
مرا از اهل دل درخواست آنست
وگر علم لدنی داری ای دوست
بود علم تو مغز و علم ما پوست
چوعلمت هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
شتر مرغی که وقت کار کردن
چو مرغی و چو اشتر وقت خوردن
ترا با علم دین کاری بباید
بقدر علم کرداری بباید
ترا در علم دین یک ذره کردار
بسی زان به که علم دین بخروار
برو کاری بکن کین کار خامست
که علم دین ترا حرفی تمامست
کسی کو داند و کارش نبندد
برو بگری که او برخویشتن خندد