128
الحکایه و التمثیل
بگورستان یکی دیوانه بگریست
بدو گفتند اندر گورها کیست
چنین گفت او که مشتی خلق مردار
ولیکن اوفتاده در نمک سار
چو زیر خاک یکسر خاک گردند
نمک گردند و یکسر پاک گردند
وی گر نبود از ایمان نمکشان
در آتش افکند دور فلکشان
سفر اینست و راه این و قرار این
ز خود بگذر که کار اینست و بار این
دریغا کین سفر رادستگه نیست
بتاریکی در افتادیم و ره نیست
یقین می دان که راهی بی کرانست
رهی تیره چراغش نور جانست
برو برکش خوشی ناخن ز دنیا
دل و جان را منور کن بعقبی
اگر بی دانش از گیتی شوی دور
بماند چشم جان جاوید بی نور
جهان پاک را چشمی دگر دان
که چشم آنست وین یک سایه آن
اگر خواهی که آن چشمت شود باز
برو جان در کمال دانش انداز
که بعد از مرگ جان مرد دانا
بود برهرچ رای آرد توانا
چو تن را قوت باید تا فزاید
ز دانش نیز جان را قوت باید
مرو بی دانشی در راه گم راه
که راه دور و تاریکست و پر چاه
چراغ علم و دانش پیش خوددار
وگرنه در چه افتی سرنگوسار
کسی کو را چراغی مستقیم است
چراغش را ز باد تند بیمست
کسی کو را چراغ دانشی نیست
یقین دانم که در آسایشی نیست
ز دو چیزت کمالست اندرین راه
فنای محض یا نه جانت آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
سخن چون از سر دانش برآید
از آن دل نور آسایش برآید
سخن گر گویی و آهسته گویی
ترا هرگز نیارد زرد رویی
حکیمی خوش زبان پاکیزه گفتست
که در زیر زبان مردم نهفتست
تو گر داننده باشی و نگویی
نخواهی بنده حق را نکویی
چو یزدان گوهرت دادست بسیار
بشکر آن زبان را کن گهر بار
بدانش کوش گر بینا دلی تو
چرا آخر چنین بی حاصل تو
اگر بر هم نهی صد پارسایی
چو علمت نیست کی یابی رهایی
بود بی علم زاهد سخره دیو
قدم در علم زن ای مرد کالیو