143
الحکایه و التمثیل
بر دیوانهٔ بی دل شد آن شاه
که ای دیوانه از من حاجتی خواه
چو خورشیدست تا جم چرخ و رخشم
چرا چیزی نخواهی تا ببخشم
بشه دیوانه گفت ای خفته در ناز
مگس را دار امروزی ز من باز
که چندان این مگس در من گزیدند
که گویی در جهان جز من ندیدند
شهش گفتا که این کار آن من نیست
مگس در حکم و در فرمان من نیست
بدو دیوانه گفتا رخت بردار
که تو عاجزتری از من بصد بار
چو تو بر یک مگس فرمان نداری
برو شرمی بدار از شهریاری
بگرد خواجه و شه چند گردی
گریزی جوی زین خلقان بمردی
چو می بینی که دایم خلق بسیار
بماندند از پی دنیا طلب کار
همه بنشسته یک یک دم بغم در
همی بندند یک یک جو بهم بر
کجا چون طبع مردم خوی گیرست
ز هر کس آدمی عادت پذیرست
چو ایشان حال ایشان باز دانی
تو نیز از جهل خود در آزمانی
ترا گرچه توانگر سیم دارست
و یا درویش در صد اضطرارست
ترا از هر دو چون سود و زیان نیست
چرا پس در تنت زین غصه جان نیست
ز درویش و توانگر در ره آز
ببین تا خود چه می گردد بتو باز
اگر کم گردد از عمر تو ده سال
غمت نبود گر افزونت شود مال
ترا مالت ز عمر و جان فزونست
ندانم کین چه سود او جنونست
الا ای بی خبر تا کی نشینی
قناعت کن اگر مرد یقینی
چو بالش نیست با خشتی بسربر
چو خوبی نیست با زشتی بسربر
چو دادی نیم نان این نیم جان را
فرا سر بر چنان کاید جهان را