129
الحکایه و التمثیل
بشهر ما بخیلی گشت بیمار
که نقدش بود پنجه بدره دینار
ز من آزاد مردی کرد درخواست
که او را کرد باید شربتی راست
مرا نزد بخیل آورد آن مرد
یکی صد سالهٔ دیدم درآن درد
ژ بیماری درد آز خفته
همه مدهوشی ببستر باز خفته
دلش با مرگ نزدیکی گرفته
همه سوییش تاریکی گرفته
فتاده بر رخش عکس بخیلی
لبش از ناخورایی گشته نیلی
گلابش یافتم یک شیشه در بر
بگل بگرفته محکم شیشه را سر
یکی را گفتم آن گل درفکن زود
گلاب از شیشه بر بیمار زن زود
بزد از بیم بانگی مرد بیمار
که آن گل برمکن از شیشه زنهار
که گر آن شیشه را گل برکنی تو
بتر زان کز تنم دل برکنی تو
چو زین بوی خوشم دل هست ناخوش
مزن از آب گل جانم در آتش
بگفت این وزین عالم برون شد
نمی دانم دگر تا حال چون شد
چو آن بیچاره دل را پاک کردند
بصد زاری بزیر خاک کردند
بیاوردند زان پس شیشه در پیش
گلی کردند ازو سر خاک درویش
چو زاب گل گل آن خاک تر شد
دل آن کور مدبر کورتر شد
نمی دادش گل آن شیشه دل بار
که باشد خاک او زان شیشه گل زار
چو برنامدش از آن یک قطره از دل
برآمد زاب گل صد خارش از گل
سرنجام بخیلان باز گفتم
ببین تا خود چه نیکو راز گفتم