145
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن مجنون معنی
که کیست این خلق و چیست این کار دنیا
چنین گفت او که دوغ است این همه کار
مگس بر دوغ گرد آمد بیک بار
چه وادیست این که مادروی فتادیم
ز دست خویش از سر پی فتادیم
درین وادی همه غولان خویشیم
ز اول روز مشغولان خویشیم
چو درمانیم برداریم فریاد
بلا چون رفت بگذرایمش از یاد
دریغا رنج برد ما بدنیی
غم بسیار و آنرا حاصل نی
اگر از دیده صد دریا بباری
خدا داند که تو بر هیچ کاری
عزیزا گر بدست آری کدویی
پدید آری برو چشمی و رویی
کدو پر یخ کنی و آنگه بداری
که تا اشگی همی ریز بزاری
چو باران گرچه آن اشگست بسیار
بچشم کس ندارد هیچ مقدار
همه در جنب قدرت هم چنانیم
اگر خندیم و گر اشگی فشانیم
هزاران دل برین آتش کبابست
کرا پروای این یک قطره آبست
نگردد ز اشگ تو حکم خدایی
چه گویی با که ای و در کجایی
اگر هر دو جهان نابود باشد
خدا را نه زیان نه سود باشد
اگر روزیت بر گیرند از پیش
قیاس حق نگیری نیز از خویش
اگر نالی وگر نه کار رفتست
همه نقشی از آن پرگار رفتست
بنه تن تا نمالد روزگارت
چنین رفتست بادیگر چه کارت
چرا هر چند کاری سخت افتاد
ز حیرت بر تو افتادست فریاد
همی پرسی که این چون و آن چگونست
چرا این راست دیگر پاشکونست
اگر تو چشم داری چشم کن باز
چو کردی چشم بازاندیشه کن ساز
دمی آرام موجودات بنگر
ثبات نفس یک یک ذات بنگر
ترا گر عقل و تمییزست رفته
چه می پرسی همه چیزست رفته
تو ای عطار ره در کوی جان گیر
جهان کم گیر گودشمن جهان گیر
تو کر کس نیستی مردار بگذار
جهان با دیو مردم خوار بگذار
سلیمان را چو شد انگشتری گم
برست از ریش مشتی دیو مردم
قدم در نه ببازار عدم تو
چه می جویی ز مشتی نو قدم تو
هر آنچ آن باطلست از پیش برگیر
ره حق گیر و دل از خویش برگیر
ز حب مال و حب جاه برخیز
حجاب خود تویی از راه برخیز
چراجانت زعالم پر گزندست
که از عالم ترا قوتی بسندست
اگر این نفس فرتوتت نبودی
غم و اندیشهٔ قوتت نبودی
ز خود بگذر قدم در راه دین زن
بت اسن این نفس کافر بر زمین زن
مکن در راه دین یک ذره سستی
که نستانند در دین جز درستی