173
حكایت
رفت پیش شاه محمود از یقین
ناگهی از عشق آن دریای دین
معرفت با شاه بحر و بر بگفت
هرچه بود ازوی به پیدا ونهفست
شاه دادش آنگهی درّی نفیس
برگرفت ورفت آن شیخ خسیس
خویشتن را در بر مردم فکند
در میان راه آن در هم فکند
درز دست او برفت و شد فنا
آنگهی درویش مسکین از قضا
ایستاد اندر میان راه او
خلق را زان کار کرد آگاه او
گفت ای خلقان مرا دری نفیس
اندرینجا گشت گم ماندم خسیس
اندرینجا در شه گم شد زمن
گم شد از من جان و عمر و دل ز تن
هر دو چشمم گشت تاریک اندرو
با که گویم این زمان من گفتگو
شه مرا در داد از من فوت شد
جان من زین درد اندر موت شد
هر که آن دُر باز یابد مرو را
بدهمش گنجی در آنجا بی بها
عاقلی گفتش که تو شوریدهٔ
تو مگر در خواب گنجی دیدهٔ
گنج حق تو از کجا آوردهٔ
در مجو اکنون چو در گم کردهٔ
نام گنج از خویشتن دیگر مجوی
چون نکونیست این سخن دیگر مگوی
گر کسی این سر ز گفتن بشنود
اندرین آنگه ترا تا و آن بود
گوید این گنج از کجا آورده است
یا مگر این گنج از شه برده است
مر ترا از کار رنج آید پدید
از کجا آنگاه گنج آید پدید
گفت ای عاقل مرا زین رمز خود
هست اسرار نهان دور از خرد
تو ندانی این سخن اسرار ماست
از کجا آیدترا در دیده راست
مرمرا صد گنج دیگر هست بیش
بامنست آن گنج لیکن هست پیش
مرمرا صد گنج زر حاصل شدست
جان من زین گفت و گو واصل شدست
که من آن در را ربایم گنج چیست
اندر آنجا گنج و زر از بهر کیست
چون مرا زر باشدم گنجی بگیر
اندرین سودا مرا رنجی مگیر
چون مرا در گشت پیدا آن زمان
گنج گوهر چه و گنج آسمان
گنج معنی بی شمارست از عدد
لیک کمتر باشدم دراز عدد
در بعمری آید از بحر برون
لیک گنجم هست بسیاری برون
مرد از گفتار او خیره بماند
چشم او از این سخن تیره بماند
عاقلان در سوی کل حیران شدند
بر مثال ذرّه سرگردان شدند
راه عشق آمد جنونی بی فنون
تو ندانی این سخن ای ذوفنون
زانکه این رمز از مکانی دیگرست
گفت ما از ترجمانی دیگرست
ای ز تو گمگشته درّی بی بها
تو ندانستی و کردی آن فنا
شه ترا گنجی بداد از گنج خویش
گم بکردی گرچه بردی رنج خویش
در شه در راه تو گم کردهٔ
در میان صد هزاران پردهٔ
گنج معنی میدهی بر باد تو
میپزی سودای همچون باد تو
ای دریغا درّ حق درباختی
در معنی را دمی نشناختی
ای دریغا رنج برد وسعیها
در زمانی گشت منثور و هبا
ای دریغا رنج برد تو غمست
اندرین خانه گرفته ماتمست
کس ندید آن در تو از خود بازیاب
بار دیگر اندر این ره بازیاب
هم امیدی دار بر امید حق
تا مگر آید ترا در ره سبق
در او چون باز دیدی دار گوش
بعد از آن آن در شود حلقه بگوش
حلقهٔ آن در تو در گوشت مکن
هر دو عالم را فراموشت مکن
شاه چون دری ترا بخشیده بود
بر امیدی بی بها بخشیده بود
قیمت درّش عیان نشناختی
عاقبت از دست خود انداختی
هم بخواهی در راه در بحر او
در میان راه آن دریا مجو
آن در از آنجا که آمد باز رفت
همچنان در رتبت و اعزاز رفت
رو بر شاه و دگر دربازیاب
دیدن او را دگر اعزاز یاب
چون ترا باری دگر بخشد همان
میشود آن در درجانت نهان
در جان چون گم شود در راه او
بعد از آن گردد بجان آگاه او
هم از آن دریا که آمد پیش تو
هم به آن دریا شود خود پیش تو
هم از آن دریا بیابی باز دُر
بیش ازین آخر مگو بسیار پر
ای چو تو دری دگر در نامدست
از چه این گفتار تو برآمدست
هست این گفتار تو بهتر ز دُر
زانکه بحر و بر پرست از سلک در
این چه درهایست مکنون آمده
از بُن در مایه بیرون آمده
این چنین درها که هست در قعر جان
حاصل آن گشت این کون و مکان
این چنین درها که به از جوهرست
از معانی آن همه پر زیورست
ای خزینه پر ز درها کردهٔ
آنگهی تو قصد اعلا کردهٔ
در های تو همه پر گوهرست
از برای تو همه پر زیورست
درهای توعجب پرجوهرست
مر ترا در بحر دل در دفترست
در چکاند لفظ گوهر بار تو
این در اکنون هست اندر بار تو
قیمت این در نداند هیچکس
جز نفخت فیه من روحی و بس
قیمت در تو هر دوعالم است
جوهر مثل تو در عالم کمست
جوهری بس بی نهایت آمدست
تا ابد بی حد و غایت آمدست
تو ز دست خویش آسان دادهٔ
در طلب بسیار تو جان دادهٔ
شاه دری مر ترا داد از کرم
گم بکردی باز دیدی لاجرم
شاه اندر عاقبت بارت دهد
منت آن نیز هم خودبر نهد
ای بداده جوهر در رایگان
جوهر تو بی نشان و با نشان
هست جویای تو بسیاری درین
تا ورا بدهی تو این در ثمین
هر کرا خواهی دهی در اصل کار
آنگهی گوئی تو این در گوش دار
چونکه بستاند دراز تو گم شود
همچو یک قطره که با قلزم شود
بعداز آن در راه تو گم میشود
با وجود جسم هم گم میشود
دُر کند گم باز یابد پیش تو
گرچه بسیاری بود هم پیش تو
رنج باید برد تا گنج آیدت
گنج در دست تو بی رنج آیدت
رنج باید برد تا درمان بود
جان دهی امید هم جانان بود
رنج بی حد میبرم در هر نفس
یک زمان زین رنج فریادم برس
رنج برد کوی تو رنجی خوشست
درد تو در کنج جان گنجی خوشست
دادیم دری و آن گم کردهام
خون دل اندر طلب پرخوردهام
گرمرا بار دگر آید بدست
جان دهم از شوق و گردم مست مست
آن نشان هم پیش ذاتت میدهند
صورت و معنی حیاتت میدهند
بازده از روی بخشش در من
ای تو نور چشم و روح و جان تن
بازده آن در که بخشیدی نخست
تا شوم بار دگر من تندرست
اندرین ره زار و حیران ماندهام
روز و شب از عشق گریان ماندهام
در تو میجویم دُر از دریای تو
اوفتاده اندرین سودای تو
هم درین بازار خواهم گشت من
تا مگر در باز یابم پر ثمن
هم نشان در مرا دیگر دهی
تا شود پیدا مرا از وی بهی
درّ تو هر گه که باشد پیش من
مرهمی یابد دگر این ریش من
دُر خود را باز جو ای دل شده
پای کرده هر زمان در گل شده
بس که خود را چون چراغی سوختم
اندرین سودا دلم افروختم
خواهم آمد سوی بازار تو من
تا مگر پیدا شود در بی سخن
سرسوی بازار تو خواهم نهاد
گریه و فریاد درخواهم نهاد
هم نظر افکن مرا بر جان و دل
پای این بیچاره بیرون کن ز گل
در تو من بازجویم در تو
من طلب کارم بجویم در تو
در تو در قعردارندش نشان
میروم اندر طلب من هر زمان
زینت در آن کسی داند که او
در معانی آورد این گفت و گو
مشتری چون دید او را پیش در
پس بهای در شود ز آن بیشتر
چون طلب کار درآید مشتری
در بهای او نهد سر بر سری
هرکه آن درخواست جان دادش بها
بعد از آن سر بر سران دادش بها