169
حكایت
دید مردی را یکی در چشمهٔ
در بر چشمه بکرده رخنهٔ
اندران رخنه نشسته بود او
در ز مردم بررخ خود بسته او
هر زمان در سوی چشمه تاختی
خویشتن در چشمه میانداختی
در میان چشمه خوردی غوطهٔ
بسته بد اندرمیانش فوطهٔ
چون بکردی او شنا از پیش و پس
بازگردیدی از آن ره در نفس
اندران چشمه عجب نگریستی
دمبدم از خود بخود بگریستی
دست را بر سر زدی از درد و خشم
خون بباریدی در آن چشمه و چشم
آن عزیز از وی بپرسیدی براز
کز برای چیست این سختی و آز
خود چه بودست از برای چیست این
گریهات را از برای کیست این
گفت سی سالست تا من اندرین
چشمهام بنشسته دل زار و حزین
هست درّی اندرین چشمه عجب
از برای این برم اینجا تعب
از برای دُر درین زاری منم
اندرین جا بر چنین خواری منم
در همی جویم من اندر چشمه باز
بو که اندر آورم در چنگ باز
هردم اندروی شنائی میبرم
وز لب این چشمه آبی میخورم
تا مگر آن در شود روزی مرا
باز آید بخت و پیروزی مرا
حال من اینست که گفتم اندکی
گر نمیدانی بگفتم بیشکی
این سخن بر راستی بشنفتهٔ
یا چو من تو نیز بس آشفتهٔ
گفت او را کای عزیز کامکار
کی شود در چشمهٔ در آشکار
در ز بحر آرند و در کانها برند
بلکه پیش زینت جانها برند
گر تواندر چشمه درجوئی همی
رنج باید برد از بیش و کمی
گر ترا از چشمه در حاصل شود
رنج برد تو عجب باطل شود
کس نشان در درین چشمه نداد
خود کسی که در درین چشمه نهاد
تا کسی ننمایدت در نفیس
ورنه این کار تو میبینم خسیس
ازکسی دیگر بیابی ناگهان
تو نظر کن اندر آن در یک زمان
تادل تو برقرار آید مقیم
وارهی زین رنج و زین درد الیم
تا چو دریابی زمانی بنگری
بعد از این بر راه خود خوش بگذری
تا چو در بینی و سودا کم شود
این همه زحمت در آنجا کم شود
ورنه اندر چشمه هرگز دربود؟
یا کسی این راز هرگز بشنود؟
خیز و اندر بحر شو این دربیاب
خیز این بشنو ز من زین سر متاب
گر بسی اینجا بیابی در کنون
عاقبت آید بتو صرع و جنون
این زمان در اولین پایهٔ
یا جنون را تو کنون همسایهٔ
این زمان درکار رنجی میبری
غم بسی در پرده دل میخوری
تا مگر بوئی بیابی از یقین
لیک هستی این زمان اندر پسین
آنکه او در برد او غوّاص بود
در میان خاص و عام او خاص بود
آنکه او دریافت جانش زنده شد
در میان خلق اوداننده شد
سالها باید درون آب را
قطرهٔ باید که آرد تاب را
سالها باید که دری شب چراغ
در صدف پیدا شود گردد چراغ
سالها باید که تادرّی چنین
آورد بیرون و گردد مرسلین
در بحر کایناتست مصطفی
بر همه خلق جهان او پیشوا
او که خود دریست از دریای جود
همچو او دری نیاید در وجود
چون تمامت جزو و کل دریافت او
بر کنار بحر این دریافت او
در درون بحر در حاصل کند
یا مگر از جان مراد دل کند
دُرّ او اندر کنار بحر بود
همچو درّ او دگر دری نبود
هم نباشد همچو او درّی نفیس
قیمت او کی کند مرد خسیس
قیمت او جان جانان کرده است
بر لعمرک او قسمها خورده است
ای در دریای وحدت آمده
کام خود از در معنی بستده
ای تمامت غرقهٔ دریای تو
در همی جویند از سودای تو
جوهری بهتر ز دری لاجرم
میخورد بر جوهر پاکت قسم
جوهر بحر نبوّت آمدی
خلق عالم را تو رحمت آمدی
جوهری همچون تو کی بیند جهان
جوهر پیدا و ازدیده نهان
جوهری و جوهری در کان دل
بلکه هستی جوهر هر جان و دل
ای ترا بحر عنایت در وجود
آفرینش پیش تو کرده سجود
لاجرم در سر رغبت یافتی
در دریای حقیقت یافتی
در دریای صور کم قیمت است
آن زهر کس میتوان آورد دست
در دریای تو هرگز کس نیافت
دیدن جان تو هرگز کس نیافت
هم توئی روشن شده بحر یقین
دُر تمکین رحمة للعالمین
ای تو در دریای عز غرقه شده
گرچه مذهب گونه گون فرقه شده
تو درین ره در مکنون آمدی
خرقه پوش هفت گردون آمدی
ای دل ازدرد وصالش شوق بین
هر زمانی صد هزاران ذوق بین
در درون بحراو درها بسی است
لیک آن درها نه لایق هر کسی است
گر شوی یاران او را دوستدار
در کفت آرند دُرّ شاهوار
گر کنی این دُر او در گوش تو
دایما باشی ز کل بیهوش تو
گرچه او درهاست بیرون از شمار
گرچه او دریست از حق پایدار
هرکه در دریای او آید بحق
در بیابد از وصالش در سبق
چون درین دریا شوی بی خویشتن
کم شود آنجا ترا این ما و من
بر کنار بحر بسیارند خلق
هر کسی در غوص رفته تا بحلق
در او جویند تا آگه شوند
از یقین در او آگه شوند
گر ترا شه در دهد زین بحر راز
وارهی یکسر ز زهر و قهر باز
گر ز شاه آمد ترا دری بدست
جهد کن تا ندهیش آسان ز دست
چون شود گم آنگهی از دست تو
غم بود پیوسته هم پیوست تو