127
شگفتی دیگر جزیره که کرگدن داشت
از آن کوه ملاح بگذشت خواست
سپهدار گفت این شتابت چراست
بمان تا برین گنگ باز از شگفت
چه بینیم کان یاد باید گرفت
بدو گفت ملاّح مفزای کار
که ایدر بود کرگدن بی شمار
به بالای گاوی پر از خشم و شور
یکی جانور مه ز پیلان به زور
سرو دارد از باز مردی فزون
سرش چون سنان تن چوز آهن ستون
به زخم سرو کُه درآرد ز پای
زند پیل را بر رباید ز جای
دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ
میان بست بر جنگ و پیکار کرگ
بدو گفت کام من این بُد ز بخت
که پیش آیدم روزی این رزم سخت
کنون بور آهو تک کرگ دَن
کمان و کمین من و کرگدن
نبد باکم از ببر و از اژدها
بدینسان ددی را چه باشد بها
ز کشتی برون رفت بر زه کمان
یکی کرگدن دید کآمد دمان
چو نیزه سرو راست کرده بدوی
همان گه خدنگی یل نامجوی
بپیوست و ز آنسان در آهیخت زوش
که پیکان به ناخن بدو زه به گوش
زبان و گلوگاه و یک نیمه تن
فرو دوخت با گردن کرگدن
همه گنگ تا شب بدینسان بگشت
بیفکند از آن کرگدن سی و هشت
به خنجر سروشان بیفکند و برد
بَر شاه مهراج و او را سپرد
سپه پاک و مهراج گشتند شاد
بر او هر کسی آفرین کرد یاد