117
رسیدن گرشاسب به نزد نریمان و گرفتاری فغفور
از آن پس نریمان چو شد چیره دست
پس از رزم در بزم و شادی نشست
ببد تا بیآمد جهان پهلوان
گرفتند شادی ز سر هردوان
سخن چند راندند از آن رزمگاه
وزآنجا به جندان گرفتند راه
ده و شهر و دز هر چه دیدند پاک
بکندند و ، با خون سرشتند خاک
تو گفتی زخوبان و از خواسته
بهشتیست هر خیمه آراسته
همی بُرد هر شیر جنگی شکار
گرفته به بر آهوی مشکسار
ز بازوش گرد میان کرده بند
ز گیسوش در دست مشکین کمند
فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند
رسیدند زی شهر جندان فراز
سپه خیمه زد دشت شیب و فراز
به چرخ از همه شهر بر شد خروش
ز جوشن وران باره آمد به جوش
به یک سو نریمان به کین دست بُرد
برآمد دگر سو سپهدار گرد
به هر گوشه عرّاده برساختند
همی دیگ جوشیده انداختند
کز آن دیگ چون آب جستی برون
همی سوختی جانور گونه گون
دگر بُد روان قلعهای نبرد
براو رزم سازنده مردان مرد
سر نیزه ها کرده چون چنگ شیر
که مردم کشیدندی از باره زیر
گرفتند گردان ایران و چین
کمان های زنبوری و چرخ کین
ز شاهین و طیاره بر هر گروه
همی سنگ بارید چون کوه کوه
ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران
رخ مه ز گرد ابر پر چین گرفت
سر باره از نیزه پرچین گرفت
همه ترگ هاون شد از زخم سنگ
سر و مغز چون سرمه از گرز جنگ
بُد از تیر و پیکان های درشت
هر افکنده ای چون یکی خارپشت
جهان پهلوان کوشش اندر گرفت
گراینده گرز گران بر گرفت
چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ
جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ
در از آهن و باره از سنگ بود
به کین کرد سوی در آهنگ زود
همی زد چنان گرز کز زخم سخت
در و قفل و زنجیر شد لخت لخت
به شهر اندر افکند تن با سپاه
فروزد به باره درفش سیاه
به هر گوشه تاراج و پیکار خاست
خروشیدن بانگ زنهار خاست
همه بوم زن بُد ، همه کوی مرد
همه شهر دود و همه چرخ گرد
ز خون بسته شد بر کفِ پای گل
نه بر پای تن بُد ، نه بر جای دل
کجا خانه ای بُد به خوبی بهشت
از آتش دمان دوزخی گشت زشت
بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن
به هر کوی جویی چنان خون گذشت
که از شهر یک میل بیرون گذشت
دو هفته چنین بود خون ریختن
جهان پُر ز تاراج و آویختن
چو چاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری
از ایشان گنه پهلوان درگذشت
سپه را ز تاراج و خون باز داشت
نریمان همی رفت تا کاخ شاه
ز گردش پیاده سران سپاه
همه چاک خفتان زده بر کمر
گرفته به کف تیغ و خشت و سپر
هزاران پیاده به پیش اندرون
کشیده همه خنجر آبگون
پسِ پشت از ایران و زابل گروه
سواران برگستوان ور چو کوه
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این بسنده دلیران کین
جهان دید پرخیل دلبر فغان
همه برده از پرده بر مه فغان
دو گلنارشان غرقه در خون شده
دو نرگس به مه بر دو جیحون شده
ز گل کنده شمشاد پُرتاب را
بدو رشته دُر خسته عناب را
به بتخانه ای بود فغفور چین
نهاده سر از پیش بُت بر زمین
همی خواست یاری به زارّی و درد
ز ناگه نریمان بدو باز خورد
بیازید و بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخن های گرم
که تاج شهی خار بنداختی
بر از پایگه سر کشی ساختی
شه ار چه به پایه ز هر کس فزون
نشایدش از اندازه رفتن برون
بیاورد بالای تا بر نشست
پیاده همی شد رکیبش به دست
جهان پهلوان بود بمیان شهر
به گردش بزرگان لشکر دو بهر
یکی تخت زیرش ز یاقوت و زر
به دیبای چین سایبانی ز بر
چو فغفور را دید شد پیش باز
نشاند از بَر تخت و بردش نماز
بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر
تو دانی که پیش فریدون شاه
من از دل یکی بنده ام نیکخواه
نشاید به جز کام او کردنم
که فرمانش طوقیست بر گردنم
کسی را که روزیت بر دست اوست
توانایی دست او دار دوست
ترا بود از آغاز پنداشتی
که پند مرا خوار بگذاشتی
کنون گر ز من گشت آشفته کار
هم از من نکو گردد ، انده مدار
اگر چند از مار گیرند زهر
هم از وی توان یافت تریاک بهر
نگهبان گمارید چندی بر اوی
وزآنجا به تاراج بنهاد روی
پس پرده در کاخ مشکوی شاه
نه او شد نه کس را ز بُن داد راه
ز گنجش هم اندر زمان ده هزار
شتروار هر چیز برداشت بار
چه از زر چه از دیبهٔ رنگ رنگ
چه آرایش بزم و چه ساز جنگ
بگفتند کاین گنج کمترش بود
بگو تا نماید دگر گنج زود
به نیکی ورا گفت دادم نوید
مبادا کزآن پس شود ناامید
اگر چند خواری کند روزگار
شهان و بزرگان نباشند خوار
ز جندان و از گنج فغفور چین
ز تاراج آن بوم و بر همچنین
فراز آورید آنچه بُد در سپاه
گزین کرد ازو پنج یک بهر شاه
بفرمود تا نام هر یک بهم
زدند از پی یادگاری قلم
شتر سی هزار از درم بار کرد
دگر نیم ازین بار دینار کرد
ز زرینه آلت به خروارها
ز سیمینه ، چندانکه انبارها
شمرده شد از نافه سیصد هزار
صد از سلهٔ زعفران شصت بار
ز دُر چار صد تاج آراسته
گزیده همه یک یک از خواسته
ز یاقوت سیصد کمر بیغوی
ز گوهر چهل گرزن خسروی
دو صد خوان ز زرّ و ز جزع و جمست
وز آلتش خروار تیرست و شست
ز زرّ پیرهن سی و شش بافته
به هم پود با تار برتافته
طراز همه دُرّ بر زرّ ناب
گریبان و یاقوت و درّ خوشاب
ابا هر یکی افسری شاهوار
هم از گونه گون طوق با گوشوار
چهل درج پر درّ و یاره همه
که بُد نامشان دُّر واره همه
هزار و چهل بت ز هر پیکری
به کردار آراسته لشکری
ز زر بفت صد تخت بر رنگ رنگ
که بُد کمترین جامه سی من به سنگ
صد و سی هزار از خز و پرنیان
دو صد رزمه نو حلهٔ چینیان
کنیزان دگر سی هزار از چگل
پری چهره خادم هزار و چهل
دو ره ده هزار از بتان سرای
همه با ستور و سلیح و قبای
صد و سی هزار از ستور یله
که بر دشت و کُه داشت چوپان گله
ده و شش هزار اسپ نو کرده زین
همه زیر بر گستوان های چین
هزار اسپ دیگر به زرّین ستام
از ارغوان و از تازی تیزگام
ز خفتان و از جوش کارزار
ز درع و کژ آکند نو سی هزار
صد و بیست گردون همه تیغ و ترگ
دو چندان سپرهای مدهون کرگ
ز زر خشت تیرست و سی بار پنج
که مردی یکی بر گرفتی به رنج
نود بار صد جفت چینی کمان
به زر نیزه و تیر بیش از گمان
هزار و صد و سی جناغ پلنگ
ز هر گوهر آراسته رنگ رنگ
پرند آور هندویی شش هزار
تبرزین و ناخج فزون از شمار
صد و سی سپر گونه گونه ز زر
غلافش ز دیبا نگار از گهر
بی اندازه منجوق و زرّین درفش
همان چتر ها زرد و سرخ و بنفش
شراع و ستاره دو صد زرّ بفت
ز دیبا سراپرده هفتاد و هفت
دو صد خرگه اندر خور بزم و جام
نمد خز و چوبش همه عود خام
هم از بیکران خیمهٔ گونه گون
از اندازه شان فرش و آلت فزون
دگر خیمهٔ میخ او شش هزار
سراسر ز دیبای گوهر نگار
ز زر اندرو صد ستون ستیخ
از ابریشمش رشته و ز سیم میخ
ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او
درفشان درفشی دگر از پرند
ز گوهر چو ز اختر سپهری بلند
که بر پیل کردندی آن را بپای
به صد مرد برداشتندی ز جای
بر او پیکر گرگی افراشته
به نوک سرو پیل برداشته
فراوان گهر زآن درفش بنفش
کشیدند در کاویانی درفش
سه گردون زرّین شتالنگ بود
ز هر دارویی هفتصد تنگ بود
فراوان دد و مرغ و نخچیر و گور
طرازیده از زرّ و سیم و بلور
ز عنبر یکی گنبد افراخته
به یک باره هر سو روان ساخته
بدودر چو کافور تختی ز عاج
فرازش فروهشته از مشک تاج
سرایی به بند و گشای آبنوس
هم از زر تیرست و هفتاد کوس
هزار و چهل جفت دندان پیل
ز پیروزه سی تخت همرنگ نیل
سروهای کرگ از هزاران فزون
همه چون خمانیده زآهن ستون
ختو هشتصد بار کز زهر بوی
چو آید فتد هر زمان خوی ازوی
ز کیمخت گردون دو صد بسته تنگ
همیدون طبر خون و چینی خدنگ
پر از نقره صندوق تیرست و شست
ز زرش همه قفل و زنجیر بست
پر از زر رسته چهل جفت نیز
چهل بُد طرایف ز هر گونه چیز
بیا کنده سی درج نو جفت جفت
ز هر گوهر سفته و نیم سفت
دوره چارصد تنگ قرطاس چین
پلنگینه چرم سِفن هم چین
ز هر موی روباه سیصد هزار
ز سنجاب و قاقم فزون از شمار
دوصد باره موی سمندر دگر
که آتش نباشد براو کارگر
دمان هفتصد پیل چون کوه نیل
به زر بسته دندان هر زنده پیل
دو ره چارصد یوز بد میش گیر
به تن همچو پاشیده بر قیر شیر
سیه گوش تیرست هریک به بند
پلنگان آمخته هشتاد و اند
فراوان سگ تند نخچیر در
به جل ها پرند و به زنجیر زر
دو صد باز و افزون ز سیصد خشین
صد و شصت طغرل همه به گزین
ده و شش هزار استر بارکش
به مهد و نمدزین دو صد بار شش
دو ره سی هزاران ز تازی هیون
ز فرش و نمد بارشان گونه گون
ز گاوان صد و سی هزار از شمار
ز میشان دوشا هزاران هزار
چو پنجه هزار دگر برده بود
که هریک به صد ناز پرورده بود