شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۶۳
ازرقی هروی
ازرقی هروی( قصاید )
100

شمارهٔ ۶۳

چو آفتاب شد از اوج خود بخانۀ ماه
بخیش خانه رو و برگ بید و باده بخواه
شراب لعل بده ، اندکی بدور و بده
میان دور درون ساتگینیی گه گاه
بدشت بادۀ رنگین تلخ نوشیدن
کنون سبیل بود چون سپید گشت گیاه
بگر مگاه بدشت ار بیفگنی یاقوت
چنان گداخته گردد که نقره اندر گاه
کنون بروی بیابان سراب سیمابی
علم بچشمۀ خورشید بر کشد پنجاه
سپهر آینه گون از غبار تیره شود
چو روی آینه ای کاندرو کند کس آه
چو گوی آتش افروخته بزیر آید
کبوتر ، ار بهوا در بلند گیرد راه
چنان شدست ز گرما که موی خود از پوست
همی بناخن و دندان جدا کند روباه
گلاب توری و کتان و خیش و سایۀ بید
شراب و مجلس خالی و ساقیان چو ماه
شراب لعل درخشنده در چنین سره وقت
موافق آید و خوش خاصه با شمال هراه
غلام باد شمالم که می بزد خوش خوش
ببوی غالیه از غور بامداد پگاه
بمست خفته چنان می بزد که پنداری
حواس او ز بهشت برین شود آگاه
مرا شمال هری یا هری کی آید خوش ؟
چو شهریار و خداوند من بود بفراه
همام دولت عالی قوام ملت حق
جمال ملکت ، سلطان امیر میرانشاه
خدایگانی ، شاهنشهی ، خداوندی
که بنده ایست مر او را زمانه بی اکراه
نهیب او ز سرلشکری برآرد گرد
چو جنگ را تن تنها رود بلشکرگاه
کلاه گوشۀ خورشید چون پدید آید
ستارگان بحقیقت فرو نهند کلاه
سیاهیی که زره بر نهد بجامۀ او
برو ملیح تر آید ز نقش بر دیباه
وزان که شیر سیاهست شکل رایت او
دلیرتر بود اندر نبرد شیر سیاه
در آن زمان که جهان گرز و تیغ بیند و جنگ
بهر سویی که کند مرد تیز چشم نگاه
ز زخم کوس و خروش یلان چنان گردد
که از نهیب در اصلاب لرزه گیرد باه
بروی معرکه اندر شود کجا بشود
چنانکه تیغ در اشخاص حسی از افواه
بکارزار پناه جهان بود بدو چیز
چو کار تنگ درآید بطالع و بسپاه
باعتقاد درستست ، یا بزخم درشت
خدایگان مرا روزگار داد پناه
چو او برهنه کند تیغ ، تا بیندیشد
چه دشت مردم پوشیده چه یلی یکتاه
مرا بسند برین ، گر زمن گوا خواهند
مبارزان هری و آن نیمروز گواه
بروز بزم تو گویی که از طراوت و شرم
یکی نگاشته نقشست برنشانده بگاه
هزار گونه گناه ار ز دست او برود
هزار عذر نهد بیش از آن هزار گناه
بروی تازه بخندد برو که پنداری
خود او نصیب ندارد ز خشم و باد افراه
ایا بزرگ شهی ، خسروی ، که خدمت تست
نهاد دولت و بنیاد فخر و مایۀ جاه
بسیرت تو بفخرست بازگشت هنر
چنان کجا سوی دریاست بازگشت میاه
بطبع خوش ز نکو سیرت تو پیش آید
مدیح گوی زبانها و خاکبوس شفاه
بسی نماند که تا اختران ز چنبر چرخ
ز بهر خدمت تو بر زمین نهند جباه
ز خون خصم بدشتی ، کجا نبرد کنی
در و اجل بسماری رود ، قضا بشناه
مثال خلق تو و غایت ستایش تو
نه در عبارت گنجد همی ، نه در اشباه
و گر ستایش تو درخور تو باید گفت
مقصرم من و عاجز ، حدیث شد کوتاه
مرا بدین نرسد سرزنش ، کجا برسد
نهایت سخن کس بغور صنع اله
همیشه تا نه بخفت چو کاه باشدکوه
همیشه تا نه بشدت چو کوه باشد کاه
چو کوه باد دل ناصحت ز حال قوی
چو کاه باد رخ دشمنت ز عیش تباه
تو بر مثال فریدون نشسته از بر تخت
عدو بگونۀ ضحاک در فگنده بچاه