139
شمارهٔ ۴۵
سوسن و سنبل نمود از زلف و عارض یار من
سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن
سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه
در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن
نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام
جرم ماه اندر سپهر و شاخ سر و اندر چمن
نارون کردار قدست آن بلب چون ناردان
ناردان دارد سرشکم ، آن بقد چون نارون
ای شمن کش لعبت آزر ، که با دیدار تو
جان آزر پیش خاک پای تو زیبد شمن
ز آرزوی زلف مشکین تو ای سیمین سرین
مشک سارا سازد از خون ناف آهو درختن
مشک تبت بر بلور شامی آمیزد همی
زلف سنبل بوی تو در گرد سوسن گون ذقن
جان ما ، جانا ، بنفش از داغ تو چندان بود
کز بنفشه عارض تو داغ دارد برسمن
سوسن تو رنگ سنبل گیرد از زلفین تو
سنبل زلفین اگر خواهی بر آن سوسن مزن
گر سهیل آمد بنور آن عارض پر نور تو
چون کند نورش دو چشمم را پر از نور پرن ؟
ور سهیل ، ای بت ،کس اندر قوس و در عقرب ندید
چون کند در قوس و در عقرب سهیل تو وطن ؟
بارم از جزع یمن بی او سهیل اندر فراق
راست پنداری که در جزع یمن دارم یمن
از میان جوزا نمایی ، چون که بربندی کمر
وز دهان پروین نمایی ، چون که بکشایی سخن
حور و ماهی تو ، نگارینا و جز تو کس ندید
حور جوز ابر میان و ماه پروین در دهن
گر تو فخر آری بخوبی ، شاید ای دلبر ، که تو
فخر خوبانی و خوبان بر جمالت مفتتن
فخر ازین بهتر بود کز وصف تو پیدا کنند
مدحت عالی علی بن محمد بوالحسن ؟
آن خداوندی که دولت را شرف از جاه اوست
ور چه جاه هر کسی باشد بدولت مرتهن
آن سخی کف فاضلی ، حری که گویی ختم کرد
بر دل و بر دست او فضل و سخاوت ذوالنمن
جوهر اثبات و نفی آمد همانا دست او
کاندرو اثبات شادی یابی و نفی حزن
خصم او از خشم او در دیدۀ افعی گریخت
سوزش خشم وی اندر چشم افعی شد و سن
ای خداوندی که گر نز بهر مدح تو بدی
نور روحانی نپایستی درین زندان تن
ظن دشمن را زهر بابی همی رانی ، چنانک
راست پنداری که از تو عاریت بودست ظن
با دل و با دست تو جود و هنر بسرشته اند
چون لطافت با روان و چون طبیعت با بدن
با سموم خشم تو با عشرت بدخواه تو
زهر بی تریاک شد اطفال را بر لب لبن
دشمنان مرده را با سهم تو لرزان شود
از حریر خامۀ تو استخوان اندر کفن
شاخ طوبی را غذا گردد بفردوس اندرون
چون برون ریزند آب دست شویت از لگن
نظم هر معنی کجا با نام تو پیوسته شد
با عذوبت متصل شد ، با سعادت مقترن
عالمی جز تو بعالم نیست در پیراهنی
در فنون علم ماهر گشته بر انواع فن
عالم کلیست علم تو و زین معنی تراست
عالم اندر دل ، دل اندر تن ، تن اندر پیرهن
خصم تو گر خویشتن چون تو شناسد از قیاس
در بسودن خار نشناسد همی از نسترن
چون شناسد دانش آنکس را که اندر پیکری
چهرۀ حورا نهد بر پشت پای اهرمن ؟
دشمنانت را ز بس تحقیرشان ، در هر فنون
امتحان آسمان مالش نداد اندر محن
این عجب مشمر ، که تحقیر حقارت رسته کرد
ذره را از پایدام و پشته را از با بزن
ای خداوند خداوندان ، همی طبع مرا
روزگار تیره دارد تیره رای و ممتحن
گر سخن نیکو نیامد ، عذر این کهتر بخواه
مهتری کن سایة اقبال خود بر من فگن
تا همی پروین نماید پنجۀ سیمین سنان
تا همی خورشید دارد صورت زرین مجن
جاودان خرم بشادی باش و جاویدان ببین
دوستان را در نعیم و دشمنان را در محن