140
غزل
نیست کاری به آنم و اینم
صنع پروردگار می بینم
حیرتم غالب است و دل واله
نیست پروای عقل، یا دینم
سخنی کز تو بشنود گوشم
خوشتر آید ز جان شیرینم
در جهان، گر دل از تو بردارم
خود که بینم؟ که بر تو بگزینم؟
کرمی کن، گرم نخواهی کشت
هم بدان ساعدان سیمینم
در جهان غیر عشق نپرستم
عشق بازی است رسم و آیینم
با عراقی، که عاجز غم توست
خرده گیری مکن، که مسکینم