143
حکایت
بود صاحبدلی به دانش و هوش
در نواحی فارس تره فروش
از قضای خدا و صنع اله
می گذشت او به راه خود ناگاه
پیش قصری رسید و در نگرید
صورت دختر اتابک دید
صورتی خوب دید و حیران شد
دل مجموع او پریشان شد
قرب سالی ز عشق می نالید
که رخ خوب دوست باز ندید
دایم از گریه دیده پرخون داشت
چشمها چشمه های جیحون داشت
بجز اوصاف او نخواند و نگفت
دایم از حسرتش نخورد و نخفت
با سگ کوی او همی گردید
سگ کویش بر آدمی بگزید
تا بدو خادمی پیام آورد
کین گذشت از حکایت آن کرد
سر خود گیر و گوش کن سخنی
چون تویی را کجا رسد چو منی؟
گر تو سودای عاشقی داری
شاید ار قصر شاه بگذاری
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
در بیابان و آرزوی فرات؟
لیک اگر صادقی درین معنی
راه برگیر و بگذر از دعوی
به فلان کوه رو، مقامی ساز
کنج گیر و مگوی با کس راز
طاعت کردگار عادت کن
صانع خویش را عبادت کن
روزگاری بدین صفت می باش
خود شود طاعت نهانی فاش
در تو مردم ارادت افزایند
به تبرک به خدمتت آیند
هیچ چیزی ز کس قبول مکن
نیز با هیچ کس مگوی سخن
چون شوی در میان خلق علم
به اتابک رسد حدیث تو هم
چون اتابک تو را مرید شود
اندهت را فرح پدید شود
چون که عاشق پیام دوست شنید
امر او را به جان و دل بگزید
شد به کوهی که او اشارت کرد
چار دیوارکی عمارت کرد
وندر آنجا، چنان که دختر گفت
از عبادت نیارمید و نخفت