151
غزل
در هوای تو جان و تن بارست
جان فدا کرد عاشق و وارست
صید خود را چرا زنی تو به تیر؟
کو به دام تو خود گرفتار است
در هلاک دلم چه می کوشی؟
چون که بیچاره خود درین کار است
دل بسی در غمت به خون غلتید
لیکن این بار خود سبکبار است
ای شبم روز با تو، بی رخ تو
روز روشن مرا شب تار است
عاشقان پیش چون تو صیادی
جان فدا می کنند و ناچار است
من ز تیرت امان نمی طلبم
لیکنم آرزوی دیدار است