131
مثنوی
جز حدیث تو من نمی دانم
خامشی از سخن نمی دانم
در کمند غم تو پا بستم
وز می اشتیاق تو مستم
دیدهٔ ما، اگر چه بی نور است
لیک نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم
لیک جویان درد عشق توایم
طالبان را ره طلب بگشای
راه مقصود را به ما بنمای
دل و دنیای خویش در کویت
همه دادم به دیدن رویت
یارب، این دولتم میسر باد
که به دیدار دوست گردم شاد