113
غزل شمارهٔ ۵۸
امروز مرا در دل جز یار نمی گنجد
تنگ است، از آن در وی اغیار نمی گنجد
در دیدهٔ پر آبم جز یار نمی آید
وندر دلم از مستی جز یار نمی گنجد
با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من
غم چاره نمی یابد، تیمار نمی گنجد
جان در تنم ار بی دوست هربار نمی گنجد
از غایت تنگ آمد کین بار نمی گنجد
کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمی گنجد
کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را
کاندر خم زلف او دلدار نمی گنجد
چون طره برافشاند این روی بپوشاند
جایی که یقین آید پندار نمی گنجد
عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد
آنجا که وطن سازد دیار نمی گنجد
این قطرهٔ خون تا یافت از خاک درش بویی
از شادی آن در پوست چون نار نمی گنجد
غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:
اندر حرم جانان غمخوار نمی گنجد
تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش
دل گفت: برو، کانجا هر چار نمی گنجد
خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را
کاندر حرم جانان جز یار نمی گنجد