135
غزل شمارهٔ ۵۷
امروز مرا در دل جز یار نمی گنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمی گنجد
در چشم پر آب من جز دوست نمی آید
در جان خراب من جز یار نمی گنجد
این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من
غم جای نمی گیرد، تیمار نمی گنجد
این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمی گنجد
رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمی گنجد
شیدای جمال او در خلد نیرامد
مشتاق لقای او در نار نمی گنجد
چون پرده براندازد عالم بسر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمی گنجد
از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:
با دوست مرا در دل آزار نمی گنجد
جانم در دل می زد، گفتا که: برو این دم
با یار درین جلوه دیار نمی گنجد
خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
کاندر طبق انوار اطوار نمی گنجد