93
غزل شمارهٔ ۲۶۲
چو برقع از رخ زیبای خود براندازی
بگو نظارگیان را صلای جانبازی
ز روی خوب نقاب آنگهی براندازی
که جان جمله جهان ز انتظار بگدازی
نقاب روی تو، جانا، منم که چون گویم:
رخ از نقاب برافگن، مرا براندازی
ز رخ نقاب برانداز، گو: بسوز جهان
که شمع روشنی آنگه دهد که بگدازی
عجب تر آنکه جهان را ز تو برون انداخت
به صد زبان و تو با وی هنوز دمسازی
ز نقش روی تو با هیچ کس نشان ندهد
زمان زمان ز رخت نقش دیگری آغاز
رخ تو راز همه عالم آشکارا کرد
بلی، عجب نبود ز آفتاب غمازی
ز رخ نقاب برانداز و پس تماشا کن
که عاشقان تو چون می کنند جانبازی؟
به تیر غمزه چرا خسته می کنی دل ها؟
چو چارهٔ دل بیچارگان نمی سازی
دلم، که در سر زلف تو شد، طمع دارد
ز پای بوس تو بر گردنان سرافرازی
اگر تن است و اگر جان، فدای توست همه
به هیچ وجه مرا نیست با تو انبازی
بساز با من مسکین، که ساز بزم توام
ز پرده ساز نباشد غریب دمسازی
صدای صوت توام، گرچه زار می نالم
بدان خوشم که تو با ناله ام هم آوازی
از آن خوش است چو نی ناله ام به گوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام به ننوازی
بهر چه می نگرم چون رخ تو می بینم
بگویم: از همه خوبان به حسن ممتازی
کمال حسن تو را چون نهایتی نبود
چگونه بر رخ زیبات برقع اندازی؟
همای عشق عراقی چو بال باز کند
کسی بدو نرسد از بلند پروازی