84
غزل شمارهٔ ۲۴۳
ای یار، مکن، بر من بی یار ببخشای
جانم به لب آمد ز تو، زنهار ببخشای
در کار من غمزده ای دوست نظر کن
بر جان من دلشده ای یار، ببخشای
زان پیش که از حسرت روی تو بمیرم
بس دور بماندم ز تو بیمار، ببخشای
اینک به امیدی به درت آمده ام باز
این بار مکن همچو دگربار، ببخشای
مرغ دل من بی پر و بی بال بمانده است
در دام فراق تو نگونسار، ببخشای
آن رفت که آمد ز من دلشده کاری
اکنون که فرو مانده ام از کار، ببخشای
از کرد عراقی خجل و خوار بماندم
مگذار چنینم خجل و خوار، ببخشای