98
غزل شمارهٔ ۲۴۰
بازم از غصه جگر خون کرده ای
چشمم از خونابه جیحون کرده ای
کارم از محنت به جان آورده ای
جانم از تیمار و غم خون کرده ای
خود همیشه کرده ای بر من ستم
آن نه بیدادی است کاکنون کرده ای
زیبد ار خاک درت بر سر کنم
کز سرایم خوار بیرون کرده ای
از من مسکین چه پرسی حال من؟
حالم از خود پرس: تا چون کرده ای؟
هر زمان بهر دل مجروح من
مرهمی از درد معجون کرده ای
چون نگریم زار؟ چون دانم که تو
با عراقی دل دگرگون کرده ای