92
غزل شمارهٔ ۱۰۸
وه! که کارم ز دست می برود
روزگارم ز دست می برود
خود ندارم من از جهان چیزی
وآنچه دارم ز دست می برود
یک دمی دارم از جهان و آن نیز
چون برآرم ز دست می برود
بر زمانه چه دل نهم؟ که روان
همچو یارم ز دست می برود
در خزان ار دلی به دست آرم
در بهارم ز دست می برود
از پی صید دل چه دام نهم؟
که شکارم ز دست می برود
چه کنم پیش یار جان افشان؟
که نثارم ز دست می برود
نیست جز آب دیده در دستم
زان نگارم ز دست می برود
طالعم بین که: در چنین غم ها
غمگسارم ز دست می برود
بخت بنگر که: پای بر دم مار
یار غارم ز دست می برود
دستگیرا، نظر به کارم کن
بین که کارم ز دست می برود