88
غزل شمارهٔ ۲۲۸
هر غم که ز عشق یار می بینم
از گردش روزگار می بینم
بیداد فلک از آنکه دی بودست
امروز یکی هزار می بینم
تا شاخ زمانه کی گلی زاید
اکنون همه زخم خار می بینم
دربند دمی که بی غمی باشم
بنگر که چه انتظار می بینم
در هر دل دوستی بنامیزد
صد دشمن آشکار می بینم
آن می بینم که کس نمی بیند
آری نه به اختیار می بینم
با دست زمانه در جهان حقا
گر پای کس استوار می بینم
گردون نه شمار با یکی دارد
نام همه در شمار می بینم
با دهر مساز انوری کاری
کین کار نه پایدار می بینم