98
غزل شمارهٔ ۲۱۱
کارم به جان رسید و به جانان نمی رسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمی رسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمی رسم
راهیست بی کرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمی رسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمی رسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمی رسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانه ایست ز حرمان نمی رسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمی رسم