88
غزل شمارهٔ ۱۵۱
درد سر دل به سر نمی آید
پای از گل عشق برنمی آید
آوخ عمرم به رخنه بیرون شد
وین بخت ز رخنه درنمی آید
گفتم شب عیش را بود روزی
این رفت و زان خبر نمی آید
دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمی آید
از هرچه کند خجل نمی گردد
وز هرچه کنی بتر نمی آید
هم دست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو یکدگر نمی آید
پر کنده شدم وز آشیان او
یک مرغ وفا به پر نمی آید
بر هجر نویس انوری کارت
چون کارت به جهد برنمی آید