83
غزل شمارهٔ ۱۴۹
آنرا که غمت ز در درآید
مقصود دو عالمش برآید
در پای تو هرکه کشته گردد
از کل زمانه بر سر آید
با رنج تو راحت دو عالم
در چشم همی محقر آید
خود گر سخن از وصال گویی
کان کیست که در برابر آید
کس نیست که بر بساط عشقت
از صف نعال برتر آید
ماییم و سری و اندکی زر
تا عشق ترا چه درخور آید
پس با همه دل بگفته کای مرد
هرچه آید بر سر و زر آید
گر در همه عمر گویم ای وصل
هجرانت ز بام و در درآید
زان تا ز تو برنیایدم کام
کار دو جهان به هم برآید
تسلیم کن انوری که این نقش
هربار به شکل دیگر آید