82
غزل شمارهٔ ۱۴۵
چون نیستی آنچنان که می باید
تن در دادم چنانکه می آید
گفتی که از این بتر کنم خواهی
الحق نه که هیچ درنمی باید
با این همه غم که از تو می بینم
گر خواب دگر نبینیم شاید
با فتنهٔ روزگار تو عیدست
هر فتنه که روزگار می زاید
گفتم که دلم به بوسه خرسندست
گفتی ندهم وگرچه می باید
زین طرفه ترت حکایتی دارم
دل بین که همی چه باد پیماید
بوسی نه بدید و هر زمان گوید
باشد که کناری اندر افزاید
دستی برنه که انوری ای دل
از دست تو پشت دست می خاید