شمارهٔ ۸۴ - رسیدن خضر خان بادلدانی، و با او چون بخت خویش با دولت جفت گشتن
89
شمارهٔ ۸۴ - رسیدن خضر خان بادلدانی، و با او چون بخت خویش با دولت جفت گشتن
چو خوش باشد که یابد تشنه دیر
به گرمای بیابان شربتی سیر
حلاوت گیرد از شیرینیش کام
جگر آسودگی یابد ز آشام
چه خونها خورده باشد دل به صد جوش
که ناگه نوش داروئی کند نوش
خضر خانی کش از دیوان تقدیر
مرادی در زمانی داشت تحریر
چو وقت آمد کزان کامش بود بهر
بکان آن شربتش روزی شد از دهر
گهر سنجی کزین گنجینهٔ در سفت
ز مرد با گهر زینسان کند جفت
که آن آشفته دلداده در بند
ز خورشیدی به ماهی گشته خرسند
چو تنگ آمد ز خوناب درونی
گره زد در درونش اشک خونی
به گوش محرمی کرد این گره باز
که تا در پیش با نور یزدان راز
هران سوزی که در دل داشت مستور
بر آن سوزنده روشن کرد چون نور
به صد دلسوزی آن پروانه زان شمع
روان شد کرده آتشها به دل جمع
شد اندر مجلس بانوی آفاق
برون زد شعلهٔ زان دود عشاق
به زاری گفت کای در پردهٔ شاه
ز نور خود فگنده پرده بر ماه
ز مهر شه بلندت باد پایه
ز ظل ایزدت بر فرق سایه
کجا شاید که با این بخت شاهی
بود فرزندت اندر سینه کاهی؟
تهی دستی بودنی تاجداری
که بر کامی نباشد کامگاری
مکش بهر برادر زاده، فرزند
که آن رسمی، و این جانی است پیوند
اگر چه، رنج خویشان رنج خویش است
ولیکن، نی ز رنج خویش بیش است
در انگشت برادر گر خلد خار
نه چون انگشت خویشت باشد آزار
ز درد، ار چشم خواهر ریش باشد
نه همچون درد چشم خویش باشد
مکن چندان برادر زاده را مهر
که یک سو تابی از فرزند خود چهر
هدف چار است مردان را به یک تیر
اگر زین خسته گردد زن چه تدبیر
چو مردی چار خاتم راست در خورد
به یک خاتم چرا قانع شود مرد؟
خصوصا پادشاهان را که بی گفت
بیاید هم نسب افزون و هم جفت
به خدمت گر قبولی یابد این راز
دری از نیک خواهی کرده ام باز
چو آن خونابه قطره قطره در وجودش
چو در و لعل بانو کرد در گوش
دل از یاقوت گوشش سفته تر گشت
دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشت
نهانی جست فرمانی ز درگاه
که فرماید قران زهره با ماه
ز قصر لعل فرمان داد در حال
که آرند آن نگار مشتری فال
سبک، فرمان پذیران در دویدند
ز کان لعل گوهر بر کشیدند
رسانیدند با صد عزت و ناز
به رضوان گاه تخت، آن حور طناز
خبر دادند عاشق را نهانی
که کام دل رسید اکنون تو دانی
خضر خان کز چنان کامی خبر یافت
خضر گوئی دوباره چشمه دریافت
لبش پر خنده چشم از گریه تر هم
ز بس شادی شده حیران و در هم
در آن فرحت که شد جان نوش یار
تنش می شد ز جان کهنه پیزار
روان شد چو خیال خویش بی خویش
خیال دوست رهبر کرده در پیش
درون شد چون به خلوت گاه دل جوی
دویده چار گشتش روی در روی
نظرها گرم و جانها در جگر بود
خردها مست و دلها بی خبر بود
چو باز آمد شکیب هر دو لختی
عمل پیوند ش بختی به بختی
شه گم گشته هوش و یافته جان
بخندین خبر تش جانی گروگان
نهفته، با درونی خاصه ای چند
نشست و عقد کابین کرد پیوند
ز درج دیده گوهرها برو ریخت
نثار از گریهٔ شادی فرو ریخت
چنان شاهی و هوش از وی شده پاک
چو درویشی که دری یابد از خاک
به شادی با نگار خویش بنشست
شده از دست و زلف دوست بر دست
دو دل رخت هوس در جان درون برد
جدائی از میان زحمت برون برد
فرو خفت از دل آتش های اندوه
فرود آمد ز جان غمهای چون کوه
مقابل دل بدل آئینه شد باز
ز لب جانها درون سینه شد باز
پریروی از برون آلودهٔ شرم
درون سو شعلهای دوستی گرم
به سوی شاه خود دزدیده می دید
گهی پیدا، گهی پوشیده می دید
رخی اندک به سبزی میل کرده
بهاری از کف خضر آب خورده
روان سرو تر و سبز و جوان هم
ندیده سبزهٔ و آب روان هم
تو گوئی رنگ سبزش گاه دیدن
ز سبزی و تری خواهد چکیدن
همه طاووس هندی سبز وام است
کزان گونه به زیبائی تمام است
تذ روان خراسان نغزسانند
ولی طاوس هندی را چه مانند؟
پس از دیری که حیرت رخت بر بست
هوای دل به عیاری کمر بست
درآمد عاشق شوریده مشتاق
که تنگش در برآرد چون به غلطاق
حریر آبگون کرد از برش دور
چو ابر از آفتاب و حله از حور
در آویخت چون باز شکاری
که آویزد به کبک مرغزاری
گرفت اندر کنار آن سرو گلرنگ
بسان برگ گل در غنچهٔ تنگ
پس از مهر خزانه دور شد پاس
به لؤلؤ سفتن آمد نوک الماس
نمی شد ریسمان را راه در در
که در ناسفته بود و ریسمان پر
چو در شد در شکوفه شاخ گلگون
شکوفه خنده زد با گریهٔ خون
چنان در قفل سیمین شد کلیدش
که شد تا پرهٔ دل ناپدیدش
به هم لعل و عقیقی داشته جفت
عقیق از برمهٔ یاقوت می سفت
به چشمه غنچهٔ نیلوفری تر
به صد حیله همی برد اندرون سر
چو کرد آن جوهری در گرم خیزی
به درج لعل مروارید ریزی
خضر سیراب گشت اندر سپاهی
چکید آب حیات از کام ماهی
چنین بزمی که دل سودای آن داشت
مکرر شد که معنی جای آن داشت
چو آسود از دو جانب شعله را تاب
در آن آسایش آمد هر دو را خواب
از آن پس شان نبود از بخت کاری
بجز هر لحظه بوسی و کناری
ازین، کردن به دزدی سینه تسلیم
وزو، تاراج کردن تودهٔ سیم
از این، بستن برو زلف کره گیر
وز او گردن در آوردن به زنجیر
ازین، ساعد به دست او سپردن
و زو، گل دستهٔ بر دست بردن
ز گاه شام تا صبح شب فروز
شدی در خوش دلی شبهای شان روز
نهاده، چون دو گل، روئی به روئی
نه محرم در میان، جز رنگ و بوئی
بهم پیوسته اندامی به اندام
به آمیزش چو دو می در یکی جام
دو مست شوق با هم کرده سر خوش
نه تشویشی به جز زلف مشوش
چه خوش روزی و فرخ روزگاری
که یابد کام دل یاری ز یاری
گهی لب بر لبی چون قند ساید
به دندان تمنا قند خاید
گهی خسپد به شادی دوش با دوش
بنفشه در برو نسرین در آغوش
کند هر دم نگه بر روی ماهی
که یابد جان نو در هر نگاهی