شمارهٔ ۷۷ - گرم شدن چشم «دول رانی» در روی شمس الحق و الدین خضر خان و از تاب مهر، آب در چشمش گشتن، و مهربان گشتن آن چشمهٔ مهر، بران نیلوفر هندی، و چون شعاع خورشید، از صفر ابر زمین افتادن
101
شمارهٔ ۷۷ - گرم شدن چشم «دول رانی» در روی شمس الحق و الدین خضر خان و از تاب مهر، آب در چشمش گشتن، و مهربان گشتن آن چشمهٔ مهر، بران نیلوفر هندی، و چون شعاع خورشید، از صفر ابر زمین افتادن
چه خوش باشد در آغاز جوانی
دو بیدل را بهم سودای جانی
خضر خان و دول رانی درین کار
دو دل بودند یکدیگر گرفتار
کنون حرفی که من خواندم درین لوح
چنین بخشد به دلها راحت و روح
که چون آمد دولرانی به درگاه
بشارت یافت از بخت نکوخواه
به رسم بندگی بر پای می بود
به فرش خاص جبهت سای می بود
به فرخ روزی اندر خلوت قصر
خضر خان را بخواند اسکندر عصر
اشارت کرد بانوی جهان را
که بیرون افگند راز نهان را
خلف را از خلیفه گوید این راز
که گشت بخت و دولت کار پرداز
دولرانی خجسته دختر کرن
که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن
شد است از بهر تزویجت مهیا
که گردد خانه زان ماهت ثریا
چو خان را آمد این دیباچه در گوش
ز شرم شاه بانو ماند خاموش
در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت
ولیکن مهرش اندر جان درون رفت
در آن دم بود خان ده ساله راست
که این هنگامه شادیش برخاست
دول رانی به قدر هشت ساله
دو هفته ماه را بسته کلاله
همه دندانش مست شیر بدر است
از آن مستی همی افتاد می خواست
برادر داشت در هر وصف شایان
چراغ افروز گوهرهای رایان
به صورت اندکی با خان کشور
مشابه بود همچون روی با رز
ز هجران برادر در نهانش
غمی می زاد هر دم توامانش
چو دیدی روی خان چیزی از انسان
از آن رو نقش خانش بود در جان
چنان بی سلخ ماهی را ته پوست
به مهر آن برادر داشتی دوست
نمی دانست چون او نیک و بد را
گمان بردی برادر جفت خود را
ولیکن بود خان اعظم آگاه
که از نه طاق جفت اوست آن ماه
بدین خوش بود آن باز شکاری
که زان اوست کبک مرغزاری
برینسان مهر آن هر دو دل افروز
چو ماه نو همی افزود هر روز
به بازی بودشان عشقی که یک دم
نبودندی جدا در بازی از هم
نبد چون عشق در بازی مجازی
شد آن بازی در آخر عشق بازی
چو طفلانی که با هم لعب سازند
بهم گه طاق و گاهی جفت بازند
نهانی باختندی آن دو مشتاق
ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق
به یکجا خوردشان بودی جدا خواب
نخوردنی دمی بی یکدگر آب
چنین تا هشت ساله دختر رای
نهاد از دور گردون بر نهم پای
خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت
که خواهد عالمی را سایبان گشت
بباید کرد نخلی هم نشینش
که برخوردار گردد میوه چینش
پس آنگه عزم شد سلطان دین را
هم آن معصومهٔ پرهٔ نشین را
که چون خان خضر خان «الپخان» است
که زیب چهرهٔ دولت بدان است
به درج عصمتش دریست مستور
که چون خورشید نتوان دیدش از نور
کنندش با هزاران ارجمندی
به عقد ان زمرد عقد بندی
چو این اندیشه محکم گشت شه را
نوید خواستگاری داده مه را
بسوی «الپخان» فرمان فرستاد
از آن اندیشهٔ خیرش خبر داد
الپخان کان بلندی یافت از بخت
بزیرفت آن مبارک مژده از تخت
مهیا کرد با صد زینت و زین
ز بهر چشم ملک آن قره العین
شدند اهل حرم زین نکته آگاه
درون رفتند پیش بانوی شاه
به رسم بندگی و نیک خواهی
نمودند اندران در گاه شاهی
که دخت الپخان چون شد مقرر
که گردد هم نشین با خان کشور
نه او بیگانه شد از دور پیوند
که او هم شاه بانو راست فرزند
خضر خان کز بهار زندگانی
بهر سو میزند شاخ جوانی
نباید کان گلی کش بار گردد
ز خار غیرتش افگار گرد
از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات
حوالت کرد شاهنشه بدان ذات
به گوش او که این گفتار در شد
تو گوئی در تنش جان دگر شد
برند از هم دو پیکر آشنائی
میسر نیست ایشان را جدائی
صواب آن شد که دو لولوی هم درج
شود هر یک چراغی در دگر برج
خوش آمد این سخن بانوی شه را
دو منزل شد معین هر دو مه را
بجای شه شد و جای دگر دوست
دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست
همین شد رسم دوران ستم ساز
که نتواند دو کس را دید دمساز
کجا برج از دو کوکب کرد معمور
که باز از یکدگر نفگندشان دور
کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت
که باز اندر میان سنگی نینداخت
غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت
به پای دیگران نز پای خود رفت
پس از یک هفته آن ماه دو هفته
به خدمت آمدی از تاب رفته
خضرخان کردی از دورش نگاهی
برآوردی ز دل دزدیده آهی
دول رانی هم از دنبالهٔ چشم
بدیدی و فگندی شعله در پشم
خضرخان راست کردی موزه از پیش
چنین کردی سلام دلبر خویش
سمنبر خدمت دیگر گرفتی
گل افگندی به خاک و بر گرفتی
جسدها دور و جانها یکدگر یار
زبان ها گنگ و ابروها به گفتار
به پرسش، هر نظر زین سو بیانی
به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی
به مهر این در درون او جگر وش
به ناز آواز درون این جگر کش
درون یکدگر در رفته پنهان
نه قالب در میان گنجیده نی جان
چو رفتندی دگر در خلوت آباد
شدندی با خیال یکدگر شاد
میان آن دو سر و پای در گل
پرستاران بسی بودند یک دل
غرض آن محرمان در شام و شبگیر
شده جاسوس چشم فتنه چون تیر
درون سو، راز جانها داشتندی
برون، پاس زبانها داشتندی
به غمها مونس دو یار جانی
که بی مونس مبادا زندگانی
غرض القصه چون بانوی آفاق
به پرده بیخت راز آن دو مشتاق
اشارت کرد تا خاصان درگاه
برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه
به «قصر لعل» دارندش نهانی
چنان که اندر خزینه لعل کانی
ز من بشنو که خوی آسمان چیست
به کاری کاسمان می گردد آن چیست
ز بهر آنست این گردنده پر کار
که یاری را جدا گرداند از یار
کجا با هم دو تن را داد پیوند
که از هم بازشان دوری نیفگند
چو حال اینست آن به کادمی زاد
دمی باشد بروی دوستان شاد
دهد از روی یاران دیده را نور
زمانی نبود از هم صحبتان دور
چو خواهد عاقبت بودن جدائی
غنیمت داشت باید آشنائی