113
شمارهٔ ۳۰ - (وداع پدر و پسر )
شب چو وداع مه و سیاه کرد
صبح دم از مهر قبا پاره کرد
کوکبهٔ شرق سوی شرق تافت
لشکر مغرب سوی مغرب شتافت
سرور مشرق به وداع پسر
گریه کنان کرد ز دریا گذر
خاص شد از بهر وداع دو شاه
چو تره بایستهٔ آرام گاه
خلوت ازین گونه که محرم نبود
هیچ کس از خلوتیان هم نبود
آنچه بد از مصلحت ملک راز
یک بد گر هر دو نمودند باز
از پس آن ، هر دو به پا خاستند
عذر بدو نیک همی خواستند
خسته پدر از دل پرخون و ریش
دست در آورد به دلبند خویش
ناله همی کرد که ای جان من
جان نه ازان دگری ، زان من !
چون تو شدی دل ز که جوید ترا ؟
وین به که گویم، که بگوید ترا ؟
آه ! که صبر ازدل و تن می رود
خون من از دیدهٔ من می رود
چون شعب ناله ز غایت گذشت
گریه و زاری ز نهایت گذشت
یک نفسی زان نمط از هوش رفت
کش سر فرزند ز آگوش رفت
وان خلف پاک هم از درد دل
خاک ره از گریه همی کرد گل
بسته دل و جان به وفای پدر
دیده همی سود به پای پدر
اشک فشانان به دل دردناک
مردمک دیده فتاده به خاک
هر دو به جان شیفتهٔ یک دگر
دوخته بودند نظر با نظر
روی بهم کرده چنین تا بدبر
هیچ نگشتند ز دیدار سیر
عاقبت الا مر دران اتفاق
چونکه ندیدند گزیر از فراق
هر دو رخ خون شده عناب رنگ
یک دگر آغوش گرفتند تنگ
رفت پدر پای بکشتی نهاد
دیده روان از مژه طوفان کشاد
گریه کنان با دل بریان خویش
کشتی خود خود راند به طوفان خویش
او شده زین سو پسر دردمند
آه برآورد به بانگ بلند
گریه همی کرد زمانی دراز
سوی پدرداشته چشم نیاز
رانده همی از مژه سیلاب خون
تاز نظر کشتی شه شد برون
دید چو خالی محل از شاه خویش
رخش روان کرد به بنگاه خویش
رفت به لشکر در خرگاه بست
وامد و شد را ازمیان راه بست
جامه به فریاد و فغان می درید
جامه رها کن تو که، جان می درید