118
گزیدهٔ غزل ۵۴
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
کجا خسبد کسی کش می خلد در سینه عقربها؟
گهی غم می خورم گه خون و می سوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها
چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی
چنین کز یاربم می خیزد از هر خانه یا ربها
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به خون دیده دشنامی که بشنیدم از آن لبها
ز خون دل وضو سازم چو آرم سجده سوی او
بود عشاق را آری بسی زین گونه مذهبها
بناله آن نوای باربد برمی کشد خسرو
که جانها پای کوبان می جهد بیرون ز قالبها