87
گزیدهٔ غزل ۱۸۹
چوکارهای جهانست جمله بی بنیاد
حکیم دروی ننهاد کارها بنیاد
مشو مقیم درآبادی خراب جهان
چو کس مقیم نماند درین خراب آباد
مبر ز باد غرور ار بلندیی داری
که خس بلند شد از باد لیک باز افتاد
چو هست بندهٔ خلق آدمی ز بهر طمع
خوشاکسی که ازین بندگی بود آزاد
چنان بزی که نمیری اگر توانی زیست
چو هر که هست به عالم برای مردن زاد
از آن خویش مدان خسروا که عاریت است
متاع عمر که دادند باز خواهی داد