62
شمارهٔ ۳۹۱
خنده هرگز دهنی همچو دهان تو نیافت
سخن ار آب نشد طعم زبان تو نیافت
دیده باریکی عالم همه موی اندر موی
دید، لیکن سر مویی چو میان تو نیافت
با چنین حسن و لطافت که تویی، دیده دهر
سوی که دید که آن را نگران تو نیافت
پسته کو تنگ دهان بود دهان بسته بماند
خویش را دید که هم سنگ دهان تو نیافت
به گه صبح چو گل خنده زنان می رفتی
باد هر چند که بشتافت نشان تو نیافت
گل به گلزار در از تابش خورشید بسوخت
زان که او سایه ای از سرو روان تو نیافت
پای خسرو خلش از خار جفا بار نداشت
تا سرش ریخته در پای عنان تو نیافت