55
شمارهٔ ۳۹۰
زلف مشکینش که گویی را به چوگان یافته ست
گو به صحن دیده بازی کن که میدان یافته ست
تا تو گوی چرخ بردی زان ز نخ چوگان چرخ
ای بسا بازی که آن گوی ز نخدان یافته ست
گرد بر گو در زنخدان گر دمی آرد خطت
مشک زلفت را که بر هر سو پریشان یافته ست
تشنه ای را با دهانت آشنایی ده که او
تا به لب چاه زنخ پر آب حیوان یافته ست
خنده تو یافته ست اندر دهان کان گهر
گوهر خود را خجل بیرون دهد کان یافته ست
در بناگوشت دلم گم شد، کسی حاضر نبود
جز خط و زلفت کسی احضار ایشان یافته ست
روز وصلم هست کوتاه و شب هجرم دراز
گر دم سرد جهان رسم زمستان یافته ست
شهسوارا را، گوی در میدان زیبایی فگن
خاصه کاعظم باربک از شاه جولان یافته ست
هر گهر کان غیر مدحت در دهان خسرو است
سنگ ریزه ست، آنکه اندر زیر دندان یافته ست