62
شمارهٔ ۱۹۵۳
ای صد شکست زلف ترا زیر هر خمی
در هر خمیش مانده به هر گوشه درهمی
گه گه به ناز شانه کن آن زلف را، مگر
دلهای دورمانده برون آید از خمی
مویی شدم ز هجر و تو گویی کز این قدر
کاین از پی من است نگنجم به عالمی
در رشک آن که در غم تو گرددم شریک
می میرم و غم تو نگویم به همدمی
گر جان رود، تو پرسش بیماریم میا
ترسم که در دل آیدت از دیدنم نمی
افسوس مردنم مخور، ای پادشاه حسن
زیرا گدای مرده نیرزد به ماتمی
چون درد کهنه در دل من یادگار تست
یارب مباد درد مرا هیچ مرهمی
گر بی تو در بهشت برندم، زنم ز آه
آتش در آن بهشت که گردد جهنمی
نبود عجب که مهر تو می روید از زمین
هر جا که از دو دیده خسرو چکد نمی