56
شمارهٔ ۱۹۵۲
مردانه می کشد به جفایم ستمگری
تا میرم و دگر ندهم دل به دیگری
راحت بود سیاست آن کس که بایدش
از غمزه دور باشی و از ناز خنجری
گفتم که دوش با تو نشستیم، راست است
بر خویش بسته ام به هوس خواب دیگری
از غم مگر ز وادی هجر استخوان بود
کز کعبه امید بیاید کبوتری
ماییم و خواب و بازوی آن یار زیر سر
وه کی نهد تو در خم بازوی ما سری
کی ره کند به کلبه ما چون تو آفتاب
ما ناخدای باز کند ز آسمان دری
یارب حلال خواب خوش، ار چه شبی ز غم
روزی نبود پهلوی ما را ز بستری
خسرو به سایه ای ز درخت تو قانع است
آن دولت از کجا که به دست افتدش بری