68
شمارهٔ ۱۸۱۷
نی کار کسی ست عشقبازی
کو دل ننهد به جانگدازی
عشقی که نه جان دهند در وی
بازی باشد، نه عشقبازی
می آیی و می چکد ز تو ناز
کز سر تا پای جمله نازی
تن غرقه خونست، سجده بپذیر
کاین جامه نمی شود نمازی
محمودوشان عشق را کشت
حسنت به کرمشه ایازی
زلفت که حدیث او درازست
آموخت شب مرا درازی
از غمزه تو کجا رهد دل
این کافر و آن کشنده غازی
بر یاد تو می زیم، ولی جان
تا کی ماند به چاره سازی
خسرو چو نهاده سر به تسلیم
باری بکش، ار نمی نوازی