71
شمارهٔ ۱۸۱۶
جانا، تو زغم خبر نداری
کز سوز دلم اثر نداری
بردار چو بر درت فتادم
یا خود فگنی و برنداری
تا کی به جواب تلخ سوزی
نی آنکه به لب شکر نداری
جای تو دل من است، بنشین
دل جای دگر اگر نداری
می کن ز جفا هر آنچه خواهی
دانم که جز این هنر نداری
ای غم، تو ز جان من چه خواهی؟
یا کار دگر مگر نداری
خسرو، تو به راه خوبرویان
یکسر چه روی، دو سر نداری