53
شمارهٔ ۱۶۴۵
دلم آشفته شد، جانا، به بالای بلای تو
بکن رحمی به جان من که گشتم مبتلای تو
اگر رای تو این باشد که من دانم جفا بینم
جفای جمله عالم را کشم، جانا، برای تو
میان بگشای، ورنه پیرهن صد چاک خواهم زد
که در دل بس که ره دارم من از بند قبای تو
رقیبت را نمی خواهم، الهی، نیست گردانش
که دایم می کند محروم ما را از لقای تو
اگر تو هر رقیبی را بجای بنده می داری
بحمدالله که خسرو را کسی نبود بجای تو