56
شمارهٔ ۱۶۲۱
ای مشک وام داده زلفت به آهوی چین
زان زلف مشکفامت عشاق گشته مشکین
برخاست بوی ریحان زان طره چو سنبل
بنشست باد بستان زان عارض چو نسرین
یک ره به نیم خنده دندان نمای ما را
تا اوفتادن آید دندانه های پروین
بسیار روی خوبان دیدم، ولیک بی تو
خاطر نمی پذیرد از هیچ روی تسکین
چون من نمی توانم برخاستن ز عشقت
گه گه اگر توانی نزد من آی و بنشین
پیراهن جفا را هر روز می بپوشی
حالم چو نیک دانی بر خود مپوش چندین
لب خواهد از تو خسرو، گویی که هیچ ندهم
گر هیچ نیست، جانا، باری زبان شیرین