50
شمارهٔ ۱۱۸۶
کسی که هست نظر بر جمال میمونش
زهی نشاط دل و طالع همایونش
در آب خضر که محلول اوست مایه لطف
که در لطافت محلول ریخت بی چونش؟
هوس ندید که خورشید و ماه خاک شوند
در آن زمین که زند گام سم گلگونش
به یک حدیث کند تلخی غمش همه محو
چو زهر ناب که جادو کند به افسونش
غلام آن نفسم کامدم به خانه او
به خشم گفت که از در کنید بیرونش
ز غمزه گر چه کشش بی دریغ می کند او
حیات خواهم با او همه برافزونش
وصال عشق به صدق آن بود که چون لیلی
به خاک رفت، در آغوش خفت مجنونش
خوشم ز گریه چشمم، اگر چه غم زاید
ز چاشنی مفرح ز در مکنونش
شد از تو خون دل خسرو آب، شادم، از آنک
نماز از خوی پا شستن تو شد خونش