155
شمارهٔ ۵
آفتاب اندر شرف شد بر جهان فرمانروا
کرد دیگرگون زمین و کرد دیگرسان هوا
داد فرمان تا کند در باغ نقاشی سحاب
کرد یاری تا کند در راغ عَطّاری صبا
گلبن از یاقوت رمّانی نهد بر سر کلاه
یاسمین از پرنیان سبز بر بندد قبا
هرکجا باشد بیابانی ز بی آبی چو تیه
ابر نوروزی زند بر سنگ چون موسی عصا
تا کنند از مرکبان در موج فوجی تاختن
تا کنند از آهوان در سیل خیلی آشنا
هست در عالم خلایق راکنون وقت نظر
هست در صحرا بهایم را کنون جای چرا
سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا
شنبلید و لالهٔ نعمان به روی سبزه بر
هست پنداری به مینا در، عقیق و کهربا
خصم سوسن گشت نرگس چشم او زان شد دُژم
عاشق گل شد بنفشه پشت او زان شد دو تا
بلبلان وقت سحر گویی همی دستان زنند
پیش تخت ناصرالدین مطربان خوش نوا
قمریان گویی همی گویند شاه شرق را
روز آدینه خطیبان بر سر منبر دعا
شاه روزافروز ابوا لحارث ملک سنجر که هست
پادشا گوهر خداوندی ، عجم را پادشا
آن جهانگیری که هست او بر سریر مملکت
آفتاب خسروی بر آسمان کبریا
بازوی دولت خطاب و افسر ملت لقب
از ملوک عالم او دارد که هست او را سزا
بازوی نصرت به این بازو همی گردد قوی
افسر ملت به این افسر همی گیرد بها
بخت عالی چون به درگاهش رسد هر بامداد
خاک درگاهش به چشم اندر کشد چون توتیا
شکر او گویند در خُلد برین با یکدگر
هر زمان جان ملک سلطان و جان مصطفا
آن همی گوید که صافی شد به عدلش ملک من
وین همی گوید که باقی شد به تیغش دین ما
او سلیمان است و تیغ تیز او انگشتری
وین مبارک پی وزیر ش آصف بن برخیا
پهلوانان سپاهش روز بزم و روز رزم
چون پری و دیو در فرمان او فرمانروا
رای هر یک عالم آراید همی چون آفتاب
خشم هر یک دشمن او بارد همی چون اژدها
عز دین جان معزالدین بیفروزد همی
زان کجا کردست با فرزند او عهد و وفا
تیغ تیز نصرت الدین نایب است از ذوالفقار
زانکه او در نصرت دین نایب است از مرتضا
از لطافت آسمان تفضیل دارد بر زمین
هست با هر دو به تایید و سعادت آشنا
گر دلیلی باید این را طالع او بس دلیل
ور گواهی باید آن را طینت او بس گوا
شد ز رای این وزیر و دانش این دو امیر
کار این خسرو عجب چون معجزات انبیا
ای فزوده گوهر سلجوق را عز و شرف
داده ملک و دولت مُوروث را نور و نوا
رنجِ قارون است حاسد را ز تو روز نبرد
گنج قارون است سائل را ز تو روز عطا
با عنا باشد کسی کز حکم تو تابد عنان
بی هوی باشد کسی کش سوی تو باشد هوا
بادِ عدل تو بگرداند بلا از دوستان
آتش شمشیر تو بر دشمنان بارد بلا
درگه میمون توکعبه است و دستت ز مزم است
پایهٔ تخت تو رکن است و رکاب تو صفا
گر به خواب اندر ببیند رایت تو رآی هند
ور نبرد لشکر تو بشنود خان ختا
از فَزَع شوریده گردد رآی را تدبیر و رآی
وز نهیب اندیشهٔ خان ختا گردد خطا
بر سریرِ خسروی بادت بقای سَرمدی
تا بود خاک و هوا و آب و آتش را بقا
دشمنت را باد همچون آسیا پر آب چشم
تا همی گردد سپهر آبگون چون آسیا
تهنیت کرده تو را میران به صد جشن چنین
شاعران گفته به هر جشنی تو را مدح و ثنا