105
شمارهٔ ۴۴۸
تیره شد ماه خرد بر آسمان مهتری
خشک شد سرو هنر در بوستان سروری
راست پنداری که جنبان شد زمین از زلزله
پاره شد از جنبش او بارهٔ اسکندری
کس ندید این حادثه کز روز یکساعت شده
در نشیب افتد زبالا آفتاب خاوری
بامداد از دولت و نیک اختری ثانی نداشت
چاشتگه فانی شد اندر محنت و شوم اختری
مردمان گفتند سعد آید زگردون قسم خلق
چون قران سازد به چرخ اندر زحل با مشتری
قسم فخرالملک نحس آمدکنون پیش از قران
سعد بیرون رفت گویی از سپهر چنبری
باغ دولت را مظفر بود و سعد سرفراز
هرکه دیدی غرهٔ دیدار اوگفتی فری
تا که او پژمرده شد بسیار گل پژمرده شد
سرو چون پژمرده گردد گل کجا ماند تری
گرچه وافر بود مالش گشت عصرش مختصر
ورچه کامل بود عقلش گشت عمرش سرسری
چون نگین در حلقهٔ انگشتری شایسته بود
ازچه شدگیتی بر او چون حلقهٔ انگشتری
ای زمین اندر کنارت گوهری با قیمت است
قدر آن گوهر بدان با او مکن بدگوهری
زینهار از طبع او نورکریمی نگسلی
زینهار از روی او نقش بزرگی نَستری
گر به پای خویش بسپاری سپردست او تورا
تومگر او را به پای خویش هرگز نسپری
این سخن با تومحال و بیهده است از بهرآنک
تو به گوهر نفس فرسایی و صورت پروری
ای سرایی کز وجود و از عدم داری دو در
هرچه از یک دردرآری از دگر بیرون بری
گر تو ما را دوستی با آفت است این دوستی
ور تو ما را مادری بی راحت است این مادری
ای سپهر بی وفا بازی گری دانی مگر
کز شگفتی هر زمانی بر مثال دیگری
عالمی را از ثریّا در ثَرَی انداختی
کس نکردست ای عجب زین طرفه تر بازیگری
ای نظام الدین همی خواهم که یک بار دگر
چشم بگشایی و درکار خلایق بنگری
ای شهید بن شهید از درد تو ناچیز شد
بی نهایت امتی از شهریار و لشکری
بر دریغ تو خروشان است وگریان باب تو
گاه آن آمد که گویم کم خروش وکم گری
بندگان خویش را وَیْحَک نبخشایی همی
از تپانچه کرده روی لاله گون نیلوفری
گشت سرو اندر فراق تو خمیده چون کمان
خوشهٔ سنبل برید ه برَ بَرِ مه مشتری
نیستی پیدا ندانم تا کجا داری نشست
ایمن و ساکن همانا خفته اندر بستری
یا به حاجت با نماز و روزه پیش ایزدی
یا به خدمت پیش تخت شاه مشرق سنجری
یا به دیوان با بزرگان شغلها سازی همی
یا به ایوان با ندیمان جفت جام و ساغری
این سعادت باد یارت کز قضای ایزدی
گشته با حضرت چو مظلومان به تابوت اندری
تو ملک بودی و دیوی شخص تومجروح کرد
تا ز چشم آدمی پنهان شدی همچون پری
زان سپس کز دست شیران جهان خوردی شراب
کی گمان بردم که از دست سگی شربت خوری
روز عاشورا به زاری کشته گشتی چون حسین
زان سعادت با حسین اندر شهادت همسری
صدر عالم بودی و هرگز ندانستم که تو
صدر بگذاری و از عالم به زودی بگذری
شاه مشرق را پدر بودی کجا رفتی کنون
کز پسر گشتی جدا وز لشکرش گشتی بری
گرچه از سوز تو روز ما چو روز محشرست
شاه مشرق را شفاعت خواه روز محشری
گر هوا از بوی خلقت بود مشکین شصت سال
شد زمین از بوی خلقت تا قیامت عنبری
ازکنار صفهٔ زرین اگر غایب شدی
با پدر در خلد رضوان بر کنار کوثری
تا منور مرقدت پرنور و پر ریحان بود
من نپندارم که با هول نکیر و منکری
سیرت والا ز تو در هفت کشور ظاهرست
گر تو پنهان گشته اندر خاک چارم کشوری
خالقی کاندر فراقت کرد گریان چشم ما
داور حق است و با او نیست ما را داوری
صبر بادا در فراق تو شه آفاق را
تا بیابد در صبوری پایهٔ پیغمبری
نیک بختی باد و نیکوسیرتی نسل تورا
زانکه کارت نیک عهدی بود و نیکومحضری
تا فراق تو دل و جان معزی خسته کرد
از دریغ و حسرت تو توبه کرد از شاعری