106
شمارهٔ ۴۲۴
تا دین مصطفی است تو هستی قوام او
تا ملک پادشاست تو هستی نظام او
هرکس که او امام جهان است در علوم
چون بنگرم تویی به حقیقت امام او
بر فتح قادرست حسام خدایگان
زیرا که هست کِلک تو یار حُسام او
از دولت وکفایت و تدبیر ورای توست
در شرق و غرب سکه و خطبه به نام او
گر قبله شد مقام براهیم در عرب
اندر عَجَم رکاب تو شد چون مقام او
بازارگان که دست تو بیند به گاه جود
باشد محال بر لب دریا مقام او
تا ابر نوبهاری دیدست دست تو
از شرم خوی گشاده شدست از مَسام او
چون مرکبی است بخت تورا چرخ زودگرد
هستند اختران همه طرف ستام او
ماه نو و مَجرّه و پروین و فَرقَدین
نعل است و تنگ و مقود و زین و لگام او
بادست مرکب توکه در مدتی سبک
پیموده گشت مَشرق و مغرب به گام او
ابری است بی خلاف که در سیر و در صهیل
خیزند برق و رعد ز گام و ز کام او
گردون مُشَعْبد است و جهان نیست یک زمان
خالی ز رنگ و شعبدهٔ بر دوام او
او صید توست اگرچه زمان است صید او
او رام توست اگرجه جهان است رام او
از دشمنت همی کشد ایام انتقام
تو ساکنی و فارغی از انتقام او
گردون در امید چو بر دشمنت ببست
زنجیر و قفل کرد عروق و عِظام او
دست اجل چو تیزکند تیغ دشمنی
جز جان دشمنانت نسازد نیام او
چون روزگار دام حوادث بگسترد
جز پای حاسدانت نباشد به دام او
باد شمال چون سوی دولت گذر کند
آرد به مجلس تو درود و پیام او
چون دولت اهتمام نماید به کار خلق
گردد به همت تو تمام اهتمام او
هرکاو ز روی عُجْب کند با تو احتشام
باطل شود ز حشمت تو احتشام او
آن راکه احترام کند رای شهریار
افزون شود به حرمت تو احترام او
کعبه است درگهت که همی خلق روزگار
بوسه دهند بر در و دیوار و بام او
بیدار را به یاد تو باید گذاشت شب
تا بردمد ز مشرق اقبال بام او
هر کس که عقل و فضل تو را بندگی کند
باشد ز عقل کامل و فضل تمام او
جز تو که داند از وزرا در همه جهان
رد و قبول شرع و حلال و حرام او
آن را که تو قبول کنی در وفای خویش
ایزد کند قبول صلوات و صیام او
یک هفته گر تو را شود آزاده ای غلام
خواهد مه دو هفته که باشد غلام او
ور چاکری از آن تو بر ما کند سلام
باشد همه سلامت ما در سلام او
حبل متین بنده معزی مدیح توست
واجب کند به حبل متین اعتصام او
چون مدح تو کند سبب اغتنام خویش
تا حَشْر نگسلد مددِ اغتنام او
از آسمان اگر چه کلام آمد از نخست
برآسمان رسید زمدحت کلام او
ور قوت از طعام و شراب است خلق را
شکر و ثنای توست شراب و طعام او
انگشتری و خطّ تو بر وام او گواست
بگشای دست همت و بگزار وام او
تاکی زنم به جای جم از روشنی مثل
یک قطره می ز جام تو بهتر ز جام او
می خور ز دست آنکه بنفشه است و شکّرست
زلفین مشکبوی و لب لعل فام او
ور حاسدی ملام کند مر تو را همی
تو می ستان و باک مدار از مَلام او
تا شاه را نشاط بود چون خورد مدام
بر طلعت تو باد نشاط و مدام او
رای و کفایت و هنر تو دلیل باد
بر دولت مؤید و ملک مدام او
تا روزگار همچو هیونی بود درشت
در دست امر و نهی تو بادا زمام او
دینی که از علوم تو آراسته شدست
تا دامن قیامت بادا قوام او