شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۳۷۳
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
111

شمارهٔ ۳۷۳

دوش رفتم به خیمهٔ جانان
تازه کردم به بوی جانان ، جان
آفتاب است زیر شب گفتی
زیر زلف اندرون رخ جانان
گر به روز آفتاب رخشان است
پس چرا شد به شب رخش رخشان
جعد او بر شکوفه عنبر بار
زلف او بر ستاره مشک افشان
جان من زیر جعد او پیدا
دل من زیر زلف او پنهان
بود چوگان دو زلف وگوی زنخ
گوی و چوگانش را ز گل میدان
گوی سیمین شود به هرحالی
هرکجا عنبری بود چوگان
زیر آن لب نهفته دندانش
همچو لولو نهاده در مرجان
من به دندان گرفتم انگشتم
در غم عشق آن لب و دندان
گفتم ای دلفریب سیمین بر
ماه گویا تویی و سرو روان
در کنارم تو را سزد گردون
وز وثاقم تو را سزد بستان
گرچه با تو مرا خوش است وصال
ورچه دیدار توست قوت روان
از وصال تو خوشترست مرا
خدمت نور دولت سلطان
آفتاب تبار قتلغ بیک
میر گیتی گشای ملک ستان
آن که همنام شیر یزدان است
هست برهان قدرت یزدان
وان که سلطان برادرش خواند
همچو سلطان بود ز بخت جوان
چاکر جاه و قدر اوست زمین
بندهٔ عقل ورای اوست زمان
کرد با رای او قضا بیعت
کرد با قَدْر او قَدَر پیمان
مهر او با موافقان رحمت
کین او با مخالفان طوفان
دل صا فیش چشمهٔ خورشید
کف کا فیش چشمهٔ حیوان
کوه با حِلم او چو باد سبک
باد با طبع او چو کوه گران
چون به رزم اندرون گشاد کمین
چون به جنگ اندرون کشید کمان
بفکند شیر شرزه را چنگال
بشکند پیل مست را دندان
بر جبین موافقانش نوشت
مهر او: « هل اتی علی الانسان »
بر جبین مخالفانش نوشت
کین او « کُلّ مَنْ عَلیها فان »
ای امیری که زیر همت توست
برج خورشید و خانهٔ کیوان
پدرت را ولایت است و تورا
جای بهرام و جاه نوشروان
بارگاه تو را ز قدر و شرف
زیبد از روی حور شادروان
خدمت شاه و طاعت پدر است
سیرت تو در آشکار و نهان
مقبلی لاجرم زخدمت این
خرمی لاجرم ز طاعت آن
شاعر شاه و مادح دولت
آفرین گوی توست و مدحت خوان
چون پیاده به مجلس تو شتافت
دهد از حال اسب خویش نشان
داشت اسبی که گاه گام زدن
بود با باد تیزرو یکسان
بحر جوشنده بود در رفتار
چرخ کوشنده بود در جولان
چون برو بودمی بیاسودی
پای و دست من از رکاب و عنان
بی سبب ناگهان بخفت و بمرد
مرگ او بود هم بر او تاوان
ای دریغا که ناگهان آورد
ملک الموت اسب من به زیان
میزبان کن مرا خداوندا
تا نباشم پیاده و حیران
گر من از تو ستورکی خواهم
عذر من ظاهرست و حال عیان
هر ستوری که تو مرا بخشی
شکرگویم به پیش شاه جهان
تا پدید آید از خزان و بهار
گه زمستان و گاه تابستان
بر تو فرخنده باد فصل بهار
بر تو فرخنده باد جشن خزان
تا بپاید فلک تو نیز بپای
تا بماند جهان تو نیز بمان