شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۳۲۱
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
117

شمارهٔ ۳۲۱

نباشد اصلی در عشق یار توبه من
که زلف پرشکن یار هست توبه شکن
چگونه توبه کنم کان دو زلف برشکنش
هزار بار زیادت شکست توبهٔ من
بتی کجا لب و دندانش چون سهیل و عقیق
همیشه سرخی سرخ است و روشنی روشن
ولایت یمن اِقطاعِ او شدست مگر
که در عقیق یمن دارد او سهیل یمن
به ماه و سرو همی ماند و زچشم و دلم
به آب و آتش همواره ساخته است وطن
عجب زماهی کاب آورد میان فلک
عجب ز سروی کاتش زند میان چمن
گر آن دو عارض رخشان زفعل یزدان است
زفعل اهرمن است آن دو زلف چوگان زن
بدین دلیل همی مانوی درست کند
که هست خیر ز یزدان و شر ز اهریمن
دلی است ان بت دل خواه را چو آهن و سنگ
دلی که نرم نگردد به هیچ حیله و فن
بدیع نیست کزآن دل پرآتش است دلم
بدیع کی بود آتش ز سنگ وز آهن
بلا و فتنهٔ من زان ستمگرست که هست
بلانمای به زلف و به چشم فتنه فکن
اگر ز سنبل و نرگس فغان کنم شاید
که سنبل اصل بلا گشت و نرگس اصل فتن
زمین زچهرهٔ او روشن است پنداری
که هست بدر زمین آن نگار سیمین تن
دو صنعت است همیشه دل و زبان مرا
وفای بدر زمین و ثنای صدر زَمَن
عماد دین شرف الملک امین حضرت شاه
که بخت حضرت او راگرفته پیرامن
سر سعادت ابوسعد افتاب سعود
که شد صنم قلم او و آفتاب شمن
گر آب چشمهٔ کوثر ز جنت است نشان
به گاه شستن دستش چو کوثرست لگن
کجا جبین و ذقن پیش او زمین سایند
حسد برد همه اندام بر جبین و ذقن
برون ز شیون اعداش را سبیلی نیست
سبیل گشت بر اعدای او مگر شیون
رسن ز چنبر اگر سر برون کند خصمش
چو چنبر است و همی سر برون کند ز رسن
ایا مراد تو را نرم روزگار درشت
و یا هوای تو را رام عالم توسن
همی به جود تو آزادگان زنند مثل
همی ز رسم تو فرزانگان برند سُنن
بلند بخت تو چون نور ساکن فلک است
فلک نباشد جز نور پاک را مسکن
نهاده نامهٔ مهرت زمانه بر تارک
گرفته بار قبولت ستاره برگردن
تو یوسفی و همه سائلان چو یعقوب اند
نسیم همت تو همچو بوی پیراهن
کسی که جامهٔ مهرت برو دریده شود
به دست خویش بدوزد برای خویش کفن
کسی که خواهد و گوید خلاف و نقص تو را
بود ضمیر و زبانش چو نشتر و سوزن
تو را به مرتبه فضل است بر جوانمردان
بدان قیاس که فضل است مرد را بر زن
مبارزی که به نام تو نیزه برگیرد
چه موم پیش سنانش چه غیبهٔ جوشن
چنان کجا که به دریای ژرف در صدف است
به گوهرست قلم در کف تو آبستن
گهی ز غالیه پرگار برکشد به حریر
گهی ز مورچه زنجیر برنهد به سمن
به سیر همچو براق است و کاغذش میدان
به رنگ همچو چراغ است و عنبرش روشن
به شمع ماند و دودش رسیده گوناگون
ز مکه تا به طراز و ز شام تا به ختن
بگوید و برود کامکار وین عجب است
که بی دها نش زبان است و بی زبانش سخن
همی نماید در دست او که نیست مگر
روان او ز بدن غایب و زبان ز دهن
بزرگْ بارْ خدایا بلند همت تو
کشیده پشت و دل من به زیر بار منن
مدیح درّ ثمین آمد و سخاوت تو
به طبع در ثمین را گذاردست ثمن
قبول بود همه ظن من به اول کار
کنون معاینه دیدم هر آنچه بودم ظن
کثیف طبعم در مِدْحَت تو گشت لطیف
از این لطافت طبعی که از تو دیدم من
چو من ز دولت و اقبال تو گرفتم فال
گرفت دست بقا دولت مرا دامن
همیشه تاکه نعم باشد و محن به جهان
ز دور گنبد دوار و قدرت ذُوالمَن
ولیت باد منور در آفتاب نعم
عدوت باد فروزان در آسمان محن
خجسته باد همه روز تو چو عید و بهار
تو جفت شادی و بدخواه تو ندیم حَزَن
سعادت ابدی ناصح تو را ناصح
نحوست فلکی دشمن تو را دشمن
نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش
شود دوگونه چو گلزار و بزم چون گلشن
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به زلف مشک و به لب شکر و به رخ سوسن