شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۹۳
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
82

شمارهٔ ۲۹۳

شهی که هست همه عالمش به زیر علم
عزیزگشت به او تاج و تخت و تیغ و قلم
عرب زخدمت او چون عجم همی نازد
که خسرو عرب است و خدایگان عجم
خدای عرش چنان آفرید اختر او
که اختران همه در پیش او شدند خَدَم
زمانه قسمت او روز و شب ز نصرت کرد
چنانکه قسمت روز و شب از ضیاء و ظلَم
ز عدل او به زمستان همی بروید گل
ز فر او به حزیران همی ببارد نم
کف مبارک او هست ابر رحمت بار
دل منور او هست آفتاب کرم
همه زدست و د لش خلق را شگفت بود
بلی شگفت بود ابر و آفتاب به هم
ایا شهی که زشاهان مشرق و مغرب
به اصل پاک تویی سید ملوک امم
به دین و دانش و داد تو از قدیم الدهر
به تخت بر ننهادست هیچ شاه قدم
خیال جود تو منسوخ کرد عادت بخل
شمیم عدل تو مَدْروس کرد رسم ستم
تو از عدم به وجود آمدی و آز و نیاز
به همت تو شدند از وجود سوی عدم
ز رای پاک تو شددین حق پرستان بیش
ز تیغ تیز تو شدکفر بت پرستان کم
به دارکفر در از هیبت و سیاست توست
نهاده منبر و برداشته صلیب و صنم
ز بیم تیغ تو رهبانیان همی گویند
که بهترست محمد ز عیسی مریم
کشد زاقبال آن کاو کشد ز مهر تو سر
زند ز ادبار آن کاو زند زکین تو دم
چو سائل از تو بلی بشنود رهد ز بلا
چو زاهد از تو نعم بشنود رسد به نعم
مگر بلا را مسمار کرده ای ز بلی
مگر نعم را مفتاح کرده ای ز نعم
خدایگانا اقبال تو مهندس وار
به گرد عالم پرگار درکشید رقم
کجا مهندس اقبال تو بود نه عجب
که درکشد رقمی گِردِ جملهٔ عالم
به کام دل بستان زان میی که پنداری
ز لعل دارد رنگ و ز مشک دارد شم
ز دست آن که شود هر زمان ز تاب و گره
چو حلقه های زره زلف او خم اندر خم
گهی کند چو لب خویش عیش تو شیرین
گهی کند چو رخ خویش بزم تو خرم
تو خوش نشسته به نیک اختری ندیم طرب
مخالف تو ز شوم اختری ندیم ندم