شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۴۱
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
104

شمارهٔ ۲۴۱

آسمان بی مدار است این حصار استوار
آفتاب بی زوال است این مبارک شهریار
بر همه عالم همی تابد به تایید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
تا بود در زیر پای شهریار روزگار
ز استواری و بلندی پایه دارد آن که هست
همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار
شاه را از هیچ خصم و هیچ دشمن باک نیست
کس نیاید پیش او هرگز به جنگ وکارزار
این حصار از بهر آن کردست تا بنهد درو
مال های بی حساب و گنج های بی شمار
تا نه بس بود و ببارد مال مصر و گنج روم
برکشد برگردن گردان بدین فرخ حصار
ای شهنشاهی که زیر اختیار توست دهر
چرخ را بر اختیار تو نبینم اختیار
نام آن کس کاو تو را بنده نباشد هست ننگ
فخر آن کس کاو تو را چاکر نباشد هست عار
کین تو زیر زمین دشمن همی دارد نهان
وهم تو گرد جهان حاسد همی گیرد شکار
خاک و باد و آب و نار است ای عجب طبع جهان
هست چشمش پر ز آب و هست جانش بر ز نار
ای به فرمان تو کرده شهریاران اقتدا
وی به پیمان تو کرده نامداران افتخار
مرکبت را هر زمان طاعت گزارد آسمان
بنده ات را هر زمان مد حت سراید روزگار
از معادی موکبی وز موکب تو یک غلام
از مخالف لشکری وز لشکر تو یک سوار
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین
تا شهورست و سنین و تا خزان است و بهار
امن خلق روزگاری روزگارت باد پشت
پشت دین کردگاری کردگارت باد یار
رهنمایت باد دولت در سفر هم در حضر
کار سازت باد یزدان در نهان و آشکار