119
شمارهٔ ۲۴۰
ای پرنگار گشته ز تو دور روزگار
وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار
گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی
جای تو بحر و در دهنت در شاهوار
آری به اتفاق تویی آن صدف که هست
دُرّ تو بی نهایت و بحر تو بی کنار
مشکین تو را نقاب و حریرین تو را سَلَب
سیمین تو را بساط و ادیمین تو را حصار
سیم کشیده در تن تو گشته ناپدید
مشک سرشته بر سر تو گشته آشکار
در زیر امر تو ز خُتَن تا به قیروان
در زیر حکم تو ز عدن تا به قندهار
کار هنر ز شخص ضعیف تو مستقیم
بند خرد به نفس شریف تو استوار
ای تُرجُمان خاطر و شایسته ترجمان
ای رازدار فکرت و بایسته رازدار
صرّافِ دانش تو و صرّاف بی قیاس
نقاش دولت تو و نقاش بی شمار
مرغی و نامه از تو بپرد همی چو مرغ
ماری و دشمن از تو بپیچد همی چو مار
بی چشم دور بینی و بی باد زود رو
بی عقل تیز فهمی و بی زور کامکار
ملک از تو خرم است اگرچه تو پی دژم
گنج از تو فربه است اگرچه تویی نزار
لؤلؤ پراکنی چو دهان پر کنی ز مشک
یاقوت گستری چو زبان بر زنی به قار
سرو سعادتی و معالیت هست برگ
شاخ کفایتی و معانیت هست بار
محتاج را مبشّر جودی به روز بزم
مظلوم را مبشر عدلی به روز بار
پستی ولیکن از تو شود قدرها بلند
جبری ولیکن از تو ندانند اختیار
بر فرق روزگار تویی تاج ملک بخش
در دست تاج ملک شهنشاه روزگار
فرخنده بوالغنایم کاحرار ملک را
از خدمتش غنایم جاه است و افتخار
صدری که از جواهر اقبال دولتش
عِقدست تا قیامت در گردن تبار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
دست زمانه سرمه کشد چشم خویش را
چون بر هوا رسد ز سم اسب او غبار
فرزانه را فتوت او هست حق شناس
آزاده را مروت او هست حق گزار
ابر سخاش را همه زرین بود سرشک
بحر ثناش را همه مشکین بود بخار
از شمع مهر او اَمَل آرد همی فروغ
وز خَمر کین او اجل آرد همی خمار
در بند خشم اوست تن دشمنان اسیر
در دام شکر اوست دل دوستان شکار
از نام اگر عنایت او هست نیست ننگ
وز فخر اگر اشارت او هست نیست عار
گرچه درم ز نقش بدیع است و نامور
ور چه حرم ز امن شریف است و نامدار
نقش درم ز خامهٔ او هست مُسترِق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
ای از نفاذ امر تو و سنگ چلم تو
در چرخ بی قراری و اندر زمین قرار
گردون به زینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید به زینهار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخارد به مرغزار
نور سعادت تو همی زر کند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
گر چه ز اقتران ستاره است تاج و بند
ور چه ز انقلاب زمانه است تخت و دار
آن کز تو شد بلند نگشت از ستاره بست
وان کز تو شد عزیز نشد از زمانه خوار
زان واقعه که ملک بدو گشت دردمند
زان حادثه که دهر بدو گشت سوگوار
ناقص نگشت جاه تو در صدر مملکت
کمتر نگشت قدر تو در پیش شهریار
لابل که یک امید تو از بخت شد دویست
لابل که یک قبول تو از شاه شد هزار
پشت شریعتی تو و یزدانت باد پشت
یار حقیقتی تو و سلطانت باد یار
امروز هست مایهٔ تو بیشتر ز دی
وامسال هست حشمت تو بیشتر ز پار
طغرا و دار مملکت وگنج شاه را
هبببتی به کلک و دست نگهدار و باسدار
جز دست چون تویی نگزارد چنین سه شغل
جز کلک چون تویی ننگارد چنین سه کار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلْک تو را داد کردگار
اقرار داده اند همه عاقلان که هست
دست تو دست حیدر وکلک تو ذوالفقار
طمع مرا مدیح تو پوشید جامه ای
کز گوهرست پودش و از عنبرست تار
زرّ سخن به نزد تو پاک آورد همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گرچه سخنوران و بلند اختران همی
شعرم کنند نسخت و دارند یادگار
ز احْسَنْتِ تو بزرگم و در شاعری ز توست
طبع مرا حلاوت و شعر مرا شعار
تا از یسارِ قبله بود نجم را مسیر
تا از یمینِ قبله بود چرخ را مدار
باد از مسیر نجم تو را یُمن بر یمین
باد از یسار چرخ تو را یُسر بر یسار
مهر تو باد در بصر دوستان چو نور
کین تو باد در نظر دشمنان چو نار