شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۳۱
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
103

شمارهٔ ۲۳۱

دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار
از علم و عقل و فضل بر او برگ و شاخ و بار
از قندهار سایهٔ او تا به قیروان
وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار
نزدیک او نشسته جوانی گشاده طبع
با صورتی بدیع و زبانی سخن گزار
آثار تازگی و نشان خجستگی
بر صورت مبارک او گشته آشکار
گفتم که کیستی تو چنین شاد و تازه روی
باز این درخت چیست چنین سبز و آبدار
گفت این درخت دین خدای پیمبرست
من دولتم گرفته به نزدیک او قرار
تا در چهار فصل بپیرایم این درخت
چون زادْ سر وْ مرد کشاورز در بهار
گفتم که تا به سعی تو پیراسته است دین
دین را به اهتمام تو آراسته است کار
گفتا همیشه نصرت دین است کار من
در روزگار ناصر دین شاه روزگار
گفتم بپرسم از تو در این حال چند چیز
فرزانه وار پاسخ هر پرسشی بیار
گفتا هر آن سوال که از من کنی کنون
آن را دهم جواب به توفیق کردگار
گفتم که چیست آن که نه آب و نه آتش است
چون آب و آتش است به وادی و کوهسار
پشت زمین ز رفتن او هست پر هلال
روی فلک ز جنبش او هست پر غبار
بادی است کوه پیکر وکوهی است باد پای
برقی است ابر گردش و ابری است برق بار
هامون همی گذارد و گردون از او خجل
صحرا همی نوردد و دریا بر او سوار
اندر جَهَد بدیدهٔ شیران گه نبرد
اندر رسد به آهوی دشتی گه شکار
گفتا باین صفت که تو پرسی همی زمن
اندر جهان ندانم جز اسب شهریار
گفتم که چیست آن که به شکل سپهر نیست
لون سپهر دارد و گه گه کند مدار
هنگام جنگ در صف هیجا برآورد
ناگه مدار او ز سرسر کشان دمار
گاهی چو جوی آب بود گه چون برگ بید
گاهی چو لوح مینا گه چون زبان مار
زنگارگون چون سبزه بود در مکان خویش
شنگرف گون چو لاله شود روز کارزار
آید دلاوران عجم را از او عجب
چونانکه سروران عرب را ز ذوالفقار
گفتا که هیچ چیز ندانم باین صفت
جز تیغ پادشاه عجم شاه کامکار
گفتم که چیست آن که به گوهر چو مرغ نیست
چون مرغ از این دیار بپرد به آن دیار
از چوب و آهن است چو از دست شد رها
بیرون جهد ز چوب و ز آهن کند گذار
پرواز او به رزم یکی سازد از دو تن
آهنگ او به جنگ دو تن سازد از چهار
شکلی خمیده گیردش اندر کنار خویش
چون عاشقی که گیرد معشوق در کنار
در دست شیر مردان هر ساعتی به پای
چرم گوزن را بکشد تنگ استوار
چون پای را به چرم گوزن اندر آورد
از بیم چون گوزن شود شیر مرغزار
گفتا بر این مثال مگر تیر خسروست
آن خسروی که هست کریم و بزرگوار
فرمانده زمانه ملک سنجر آن که او
ملک زمانه را ز پدر هست یادگار
شاهی که همچنانکه محمد ز انبیاء
هست اختیار او ز ملوک است اختیار
دارد هزار بنده که هر بنده را رهی است
صد پهلوان چو رستم و صد چون سفندیار
دل بر نشاط اوست یلان را به روز رزم
سر بر بساط اوست شهان را به روز بار
گردون بلند کردهٔ او را نکرد پست
دولت عزیز کردهٔ او را نکرد خوار
در صید و در مصاف ز پیکان و تیغ او
نخجیر و خصم هر دو نیابند زینهار
تاکلک او نگارگر روی دولت است
بر روی دولت است ز توقیع او نگار
دانی چرا ستاره نبیند کسی به روز
باشد بر آسمان به شب تیره صد هزار
زیراکه هر ستاره که پیدا بود به شب
خورشید بامداد کند بر سرش نثار
ای اختران به نور تو محتاج بر سپهر
وی ماهیان به جود تو مشتاق در بحار
از بهر آنکه کشتهٔ تو دوزخی بود
از خون دشمنانت به دوزخ شود بخار
چون سقف بیستون ز هوا بر زمین فتد
گر دشمنت کند ز که بیستون حصار
از فر دولت تو به اطراف مملکت
شد خاندان بدکنشان جمله تار و مار
قومی شدندکشتهٔ شمشیر لشکرت
قومی اسیر و بسته به زنجیر بر قطار
آنان که زنده اند ندانم همی چرا
از حال آن گروه نگیرند اعتبار
در مغزشان خُمار شراب ضَلالت است
شمشیر تو برون برد از مغزشان خمار
گردون غلام توست و زمانه به کام تو
دشمن به دام توست و بداندیش خاکسار
در دست دوستان تو چون زر شدست خاک
در باغ بندگان تو چون گل شدست خار
چون بنده انتظار کند قوت خویش را
او را به یک نظر برهانی ز انتظار
دریای بیکرانی و از بهر گوهرست
بازارگان به ساحل دریای بی کنار
تا خاک را غبار بود باد را نسیم
تا اب را سرشک بود نار را شرار
بادند حلم و طبع تورا سخره خاک و باد
بادند عفو و خشم تو را بنده آب و نار
عمر تو بی نهایت وگنج تو بی قیاس
ملک تو بیکرانه و فتح تو بیشمار
امروز بر تو خوشتر و پدرام تر ز دی
وامسال بر تو بهتر و فرخنده تر ز بار